در را باز کرد و وارد اتاق هتل شد. ذهنش به شدت درگیر چیز هاییست که ساعاتی قبل فهمید. پس مادرش با وو یانگ، به پدرش خیانت کرده بود. باید چیکار میکرد؟ تصمیمش برای مرگ ییفان همچنان سر جایش بود؟
کمی فکر کرد. حال میتوانست متوجه شود چرا پدرش همیشه او را از همه قایم میکرد ، یا اینکه چرا به او سخت میگرفت. پدرش میترسید یک روز برسد که ژان هم مانند ییفان از او بگیرند. پدرش ترس از دست دادن ژان را داشت...
لازم بود با ییفان حرف بزند. حقیقت هارا به او بگوید و برای از دست دادن آرامش زندگی اش، از او گلایه کند. ییفان باید بداند که برادر کوچکتری که این همه سال با فکرش بزرگ شده ، از او متنفر است. بهش بگوید که او را نمیکشد! ولی برای همیشه دانه ی نفرتش در دل ژان هست.
با دستی که به رویش دراز شد نگاهش را بالا برد. ییبو با اخم ریزی نگاهش را از او میدزدید. به دستش نگا کرد و ساندویچی در دست او دید.
ییبو - مطمئنم از دیروز چیزی نخوردی. اینو بخور وگرنه ضعف میکنی.
لحنش سرد بود. ژان آهی کشید. لبخند تلخی به این توجهی که ییبو حتی هنگام دلخوری داشت، روی لبش نشست. ییبو عالی بود، فوق العاده بود! ییبو کسی است که ژان حاضر بود کل زندگی اش کنار او باشد. فقط اینطور میتوانست هیچ کمبودی احساس نکند.
ساندویچ را از دست او گرفت و بازش کرد. با اولین گازی که به آن زد متوجه شد که چقدر گرسنه بود. ییبو بی حرف کنار او روی تخت نشست. چرا پیشش مانده ؟ نگاهی به او انداخت. دستانش را تکیه گاه خود کرده و بی حرف به چشم دوخت . انگار که در افکارش غرق شده.
لقمه اش را قورت داد. کمی تردید داشت اما بلخره به حرف آمد
ژان - یه سوالی برام پیش اومده..
ییبو بدون اینکه به او نگاهی بیندازد زمزمه کرد.
ییبو - چی؟
ژان طرف او چرخید. به ساندویچ گاز زده شده در دستانش خیره شد و پرسید.
ژان - موقعی که تازگیا باهم آشنا شده بودیم.. گفتی کمکم میکنی از ییفان انتقام بگیرم چون چشمت دنبال جایگاهشه. اون زمان باور کرده بودم ولی..
نگاهش سمت ییبویی که حالا چشمانش او را هدف گرفته بود ، کشیده شد . ادامه داد.
ژان - باور کرده بودم چون نمیشناختمت. ولی حالا که میشناسمت راستش.. به دلیلت شک کردم! مطمئنم برای همچین چیزی کمکم نکردی. میخوام دلیل واقعیت رو بدونم
ییبو آب دهانش را قورت داد. کمی فکر کرد. وقتی که ژان از جواب دادن او منصرف شد ، صدایش را شنید.
ییبو - اولین دلیلم تو بودی! میخواستم کنار تو باشم چون به طرز عجیبی کنارت احساس امنیتو راحتی میکردم. انگار که باعث میشدی اون سرمایی که دور قلبم بودو بهش عادت کرده بودم، یهو گرم بشه...
YOU ARE READING
TORTURE
Fanfictionمیخواهم بدانی عشق آنقدر زیبا نیست آنقدر سفید نیست زندگی پیچ و خم دارد... هرکس را به خواسته و تقدیر خود میچرخاند.. (شکنجه) میشوی تا شاید بفهمی تا شاید بفهمند.... مالک عشق و قلبت کیست؟! دیدی عشق بالا تر از سیاهیست؟؟ دیدی زندگی و عشق برای تو تنها یک (ش...