دستانش را آرام، دور کمر باریک دختر قرمز پوش و زیبای رو به رویش حلقه کرد. منگ زی زیبا بود. چشمانش درشت و موهای مشکی و بلند طنازی داشت. لب هایش گوشتی و قرمز، و هیکل زنانه ای که مورد علاقه ی هر مردی بود. دختری که دستانش را روی شانه های مردانه ی ژان گذاشته و با عشق نگاهش میکرد و با آهنگ لایت و فضای تاریک سالن همراهش میرقصید.
کلافه بود. وقتی به اندام بی نقص آن دختر نگاه میکرد کلافه میشد. نه از اینکه تحریک میشد. اتفاقا برعکس! از اینکه هیچ حسی به بدن دخترانه ی او نداشت عصبی بود.
'چه بلایی داره سرم میاد؟'
نگاهش را پایین انداخت. به خط میان سینه هایش که در آن لباس باز کاملا معلوم بود خیره شد. پوستش سفید بود. درست مثل پوست ییبو! تپش قلبش بالا رفت. چرا باید یاد او بیوفتد؟ چرا حس میکرد سینه ی تخت ییبو برایش زیباتر است؟
چشمانش را بست. صدای نفس های دختر را در گوشش میشنید. یاد شب هایی افتاد که ییبو از پشت او را در آغوشش میگرفت و نفس هایش را پشت گردنش بیرون میداد. انگار دیگر بدون صدای نفس هایش نمیتواند شب را آرام بخوابد.
با فکر او ناگهان در دنیای خود غرق شد. دستانش را دور کمری که میان آنها بود سفت تر کرد. ییبویی که با لبخندی نایاب و چشمان آسیب پذیرش با او میرقصید...
دستان بزرگ و مردانه اش که رو شانه هایش بود و او را لمس میکرد. صدای نفس هایش که از میان آن لب های زیبا و صورتی بیرون داده میشد.
آن کت و شلوار زیبایی که در تنش هزار برابر جذاب ترش میکرد. صدایش در گوشش پیچید.
- ژان گه...
همان حالت که چشمانش را بسته بود لبخندی روی لبش نشست. ییبو زیبا تر از هر کسی او را اینگونه صدا میزد. صدای کلفت و سکسی اش برای ژان لذت بخش ترین بود. سرش را پایین برد و روی پیشانی ییبو تکیه داد. عاشق این اختلاف قدی کم میانشان بود.
- ژانگه... بهم نگاه کن.
چشمانش را باز کرد اما..
ناگهان به سرعت سرش را عقب برد. با بهت به دختری که جلویش بود نگاه کرد. او..توهم زده بود؟
انقدر غرق آن پسر شده؟
اصلا کِی این پسر جوان آنطور افکارش را درگیر کرده بود؟
منگ زی با نگاه او لبخندی زد. یکی از دستانش را بالا آورد و روی گونه اش گذاشت. سرش را جلو برد و کنار گوش او زمزمه کرد.
منگزی - دیگه از این به بعد فقط منو نگاه کن.. منو ببین! من متعلق به توام.. اون لبخند قشنگی هم که الان زدی متعلق به منه!
ژان با بهت به نقطه ی نا معلومی خیره شد. آن دختر و خوب و مهربانی که همیشه میگفت حال به او ابراز علاقه کرده بود. دختری که به ییبو گفته بود امکانش هست عاشقش شود.
YOU ARE READING
TORTURE
Fanfictionمیخواهم بدانی عشق آنقدر زیبا نیست آنقدر سفید نیست زندگی پیچ و خم دارد... هرکس را به خواسته و تقدیر خود میچرخاند.. (شکنجه) میشوی تا شاید بفهمی تا شاید بفهمند.... مالک عشق و قلبت کیست؟! دیدی عشق بالا تر از سیاهیست؟؟ دیدی زندگی و عشق برای تو تنها یک (ش...