- سلام...برادر
نفسش بند آمد. دیگر نه چیزی میدید، نه میشنید! احساس میکرد دنیا در آن لحظه ایستاد . برادر؟به هیچ عنوان نمیتوانست آن کلمه را هضم کند، مخصوصا وقتی آن را از زبان ییفان می شنید.
ییفان پدر و مادرش را کشته بود ، بخاطر او ؟ اما ژان که سالم و سلامت آنجا ایستاده! یا بخاطر غم مادری که از آن هیچ چیز بجز یک عکس چاپ شده ، نداشت؟
چرا قلبش انقدر درد میکرد..؟
اشک های ییفان بی وقفه میریخت. نمیدانست چه حسی داشته باشد. ژان رو به رویش بود. برادری که تمام این سالها را با فکرش گذراند. برادری که مادرش ، از داغ نبودش ذره ذره آب شد. انگشتانش را روی گونه ی ژان حرکت داد و آرام برادر کوچکترش را نوازش کرد.
ییفان - ژان.. باورم نمیشه اینجایی. واقعا خودتی..
حالت چهره ی ژان چیزی را نشان نمیداد. تنها با نگاهی تاریک به او خیره بود. هنوز نمیدانست دور و برش چه خبر است. استرس داشت، حس ژان به او چه بود؟ چرا حرفی نمیزد؟ آب دهانش را قورت داد.
ییفان - میشه...بغلت کنم؟
ژان دست ییفان که روی گونه اش بود را پس زد. پلک هایش میلرزید و نفس هایش نامنظم شد. ییفان با بهت او را نگاه کرد.
ییفان - ژان خوبی؟
خواست جلو تر برود که ژان به سرعت دستش را بالا آورد و مانع کار او شد. با صدایی که انگار از ته چاه بیرون می آمد زمزمه کرد.
ژان - نزدیکم نشو!
ییفان از آرامش او میترسید. چرا حرفی نمیزد؟ چرا هیچ واکنشی نداشت..
ژان برگشت و با قدم های کوتاه از خانه بیرون رفت
ییفان - ژان..
ژان - دنبالم نیا...
همچنان گیج بود. این زندگی داشت با او چه میکرد؟ بس نبود..؟ فکر میکرد اگر دلیل مرگ پدر و مادرش را بفهمد ، کمی قلبش ارام میشود. اما حال از قبل پریشان تر شد. انگار دلش میخواست همه چیز تمام شود. به خواب برود و دیگر هرگز چشمانش را باز نکند.
در خیابان راه میرفت. خیابان خلوتی که چراغ های بلندِ اطراف آن، روشنش میکرد. با خود فکر کرد. همچنان تصمیم داشت ییفان را بکشد؟ برادرش؟ هم خونش..؟ همچین آدمی بود؟
ناگهان ایستاد. خشکش زد. با چشمان بهت زده به رو به رویش خیره شد. قلبش محکم میتپید.
ژان - ییفان..برادرمه؟ اون.. جزئی از خانوادمه؟
انگار کم کم داشت متوجه ی اتفاقات اطرافش میشد. طولی نکشید که قطرات اشک از گوشه ی چشمانش ، روی گونه هایش جاری شد. پس تمام این سال ها یک برادر واقعی داشت، کسی که مدت ها در آتش انتقامش میسوخت . فردی که پدر مادرش را کشت و ژان ، از او تنفر داشت!
YOU ARE READING
TORTURE
Fanfictionمیخواهم بدانی عشق آنقدر زیبا نیست آنقدر سفید نیست زندگی پیچ و خم دارد... هرکس را به خواسته و تقدیر خود میچرخاند.. (شکنجه) میشوی تا شاید بفهمی تا شاید بفهمند.... مالک عشق و قلبت کیست؟! دیدی عشق بالا تر از سیاهیست؟؟ دیدی زندگی و عشق برای تو تنها یک (ش...