Part 16

250 55 1
                                    

در خانه را باز کرد و هر دو وارد شدند. بالاخره به خانه برگشته بود. این مدت خیلی خسته شده بود. از همه چیز...

خود را روی مبل انداخت و چشمانش را بست. ژان در خانه را بست و همانطور که جلوتر میرفت سوییشرت مشکی رنگش را در آورد و بر کانتر آشپز خانه گذاشت. رو به ییبویی که روی کاناپه نشسته و چشمانش را با خستگی بسته بود ، گفت.

ژان - باید استراحت کنی. خیلی کم میخوابی.

ییبو آرام سرش را به نشانه تایید تکان داد ‌. اما همچنان بی حرکت ماند. ژان آهی کشید و سمت اتاقی که در خانه ییبو داشت، راه افتاد. باید زودتر به دیدن یوبین میرفت. تا الان هم خیلی دیر کرده بود. لباس هایش را در آورد و گوشه ای انداخت تا بعدا آن هارا بشورد.

در کمد را باز کرد. ییبو هیچ چیز کم نگذاشته بود. کاپشن مشکی همراه سوییشرت طوسی و شلوار جینی تیره رنگ برداشت و به تن کرد. کلاه کاپشن را روی سرش کشید و از اتاق بیرون زد.

با صدای پایش که از پله ها پایین میرفت، ییبو چشمانش را باز کرد و به او نگریست‌.

ییبو - کجا داری میری؟

ژان همانطور که موبایلش را از جیب سوییشرتی که دقایقی پیش روی کانتر گذاشته بود در می آورد، با بیخیالی جواب داد.

ژان - آمم.. میرم دیدن یوبین. تا برگردم یه دوش بگیر و برو بخواب. برگشتم یه چی میخرم واسه خوردن. -_-

ژان حس عجیبی داشت. دفعه قبلی که باهم در این خانه بودند حتی دلش نمیخواست چشمش به ییبو بیوفتد. و حالا دوستانه کنار هم بودند و به او سفارش میکرد مراقب خوابش باشد و حتی قصد داشت برایش غذا بگیرد.

شاید چون حالا فکر میکرد ییبو آن یخی که همه میگویند نیست؟ چه در ییبو میدید که بقیه نمیتوانستند ببینند؟ یا شاید هم برعکس.

ییبو چه رفتاری به ژان نشان میداد که پیش دیگران رو نمیکرد؟

افکارش را پس زد و سمت خروجی رفت که با صدای ییبو متوقف شد.

ییبو - منم باهات میام *_*

ژان با تعجب برگشت.

ژان - چی؟

ییبو از جایش بلند شد.

ییبو - میخوام یوبینو ببینم. از طرفی باید یه سر به برادرم بزنم. صبر کن تا آماده شم

ژان مخالفت نکرد و منتظر ایستاد. بعد از دقایقی ییبو با یک هودی و شلوار مشکی و همینطور کلاه بیسبالی همرنگ لباس هایش از پله ها پایین آمد. هردو سیاه پوش بودند. البته معلوم نبود ییبو کی قرار است سیاه را از تنش دور کند.

توجهش به کلاه ایمنی موتورسواری ای که در دستش داشت جلب شد. ییبو بی توجه به ژان در خانه را باز کرد و بیرون رفت. ژان هم پشت سر او راه افتاد. وارد پارکینگ ساختمان شدند. ژان با دیدن موتور زیبا و بزرگی که ییبو سمتش میرفت سوتی کشید.

TORTURE Donde viven las historias. Descúbrelo ahora