سرش را به دیوار تکیه داده و چشمانش آرام روی هم میرفت. دیگر توان باز نگه داشتنشان را نداشت. خسته بود.. هم جسمش، هم روحش! انگار که ریه و قلبش برای نفس کشید و تپیدن، رویش منت میگذاشتند. کاش میتوانست .. در کنجی آرام، تمامش کند! اما برای اینکار هنوز زود بود.. اگر میرفت و عزیزش بیدار میشد چه؟ صدای ژوچنگ را شنید که با افرادی سلام میکند اما توجهی نکرد.
- شیائو ژان؟
سرش را بالا آورد. با دیدن چهره های آشنا، تکیه ی سرش را از دیوار برداشت و بهت زده نگاهشان کرد. ییشینگ ،سونگجو را کنار زد و جلو آمد. سر ژان را در آغوش کشید و موهایش را نوازش کرد.
ییشینگ - ژان...
سونگجو و یوچن با نگاهی پر از غم نگاهش میکردند. باید اعتراف کند به شدت دلش برای آنها تنگ شده بود! مدت هاست این سه مرد را ندیده.
سونگجو - چقدر شکسته شدی.. شیائو ژان سرحال ما کجاست ؟
ژان حرفی نزد. تنها با یک بغض دستانش را پشت کمر ییشینگ چنگ زد و با فشردن صورتش به شکم او، به اشک هایش اجازه ریختن داد.
یوچن از پشت شیشه به ییبو خیره شد. بغض مردانه اش را قورت داد.
یوچن - بخاطر اون ماموریت لعنتی... نتونستیم بیایم دیدنت فرمانده! دلمون برات تنگ شده.. چرا بیدار نمیشی؟ اون پایگاه لعنت شده بدون تو خیلی حال بهم زنه...
ژان نگاهش را به یوچن داد. چیزی قلبش را فشرد. ییبو چقدر آن پایگاه را دوست داشت! سونگجو لبخند تلخی زد.
سونگجو - دیگه بهش نگو فرمانده.. بگو رئیس وانگ!
ژوچنگ متعجب زمزمه کرد.
ژوچنگ - چی؟ رئیس وانگ؟
سونگجو با همان لبخند تلخ رو به ژوچنگ گفت
سونگجو - اره.. رئیس وو خیلی وقته از نظام استعفا داده و حالا وانگ ییبو به عنوان جانشین، رئیس کل نظام چین به حساب میاد.. و قطعا لایق این جایگاهه!
ژوچنگ- پس (sb2) چی ؟
سونگجو - ما دیگه(sb2) نداریم..
ییشینگ خیره به چهره ی کنجکاو شده ی ژان لبخند محوی زد، که باعث شد چال گونه هایش نمایان شود.
ییشینگ - مدتی میشه که ما (sb3) با فرماندهی یوچن رو داریم.. همونطوری که ییبو میخواست!
ژان با دهانی باز آنها را نگاه کرد. دلش میخواست دهان باز کند و تبریک بگوید. بلخره بعد از تمام این اتفاقات یک خبر خوب شنیده بود! ییبوی او قرار است رئیس کل نظام چین شود. ییبو قطعا با شنیدن این حرف لبخند میزند.
.
.
.
" ییبوی من.. چند روزی هست که دوستامون به اینجا اومدن. ازشون ممنون باش. با حضور اونا کمی تونستم غذا بخورم یا استراحت کنم. ازت معذرت میخوام که انقدر بیفکرم! ییشینگ راست میگه.. تو اگه بیدار بشیو منو با این سرو وضع شلخته ببینی قطعا وحشت میکنی!

YOU ARE READING
TORTURE
Fanfictionمیخواهم بدانی عشق آنقدر زیبا نیست آنقدر سفید نیست زندگی پیچ و خم دارد... هرکس را به خواسته و تقدیر خود میچرخاند.. (شکنجه) میشوی تا شاید بفهمی تا شاید بفهمند.... مالک عشق و قلبت کیست؟! دیدی عشق بالا تر از سیاهیست؟؟ دیدی زندگی و عشق برای تو تنها یک (ش...