در را با شدت باز کرد. بخاطر اینکه از ماشین تا اینجا دویده بود نفس نفس میزد. با دیدن ژو چنگ و یانلی جیه و دکتر هایکوان که با لبخند بالای سر یوبین بودند، ایستاد. نگاهش را پایین آورد. یوبین با خنده ی مهربانش به ژان خیره بود.
یوبین - ژان..گه...گه !
همین زمزمه کافی بود تا اشک های ژان یکی پس از دیگری روی گونه هایش فرود بیاید. با قدم های لرزان سمت تخت یوبین رفت. باورش نمیشد. بعد از دو سال توانسته بود صدای برادر کوچکترش را بشنود. دلش برای این تنگ شده بود. گوشه ی تخت نشست و دست یوبین را گرفت و با گرمی فشرد. ملایم ترین لحنش را بکار برد و زمزمه کرد.
ژان - جانِ گه گه؟
یوبین خندید. هر دو برادر بغض داشتند. حرف ها بود که دلشان میخواست باهم بگویند. اما فقط سکوت کردند.
یوبین - دل..دلم..برات تنگ..شده..بود!
ژان با همان چشمان اشکی و لبخند بزرگش سری تکان داد. دستش را در موهای یوبین
برد و آنها را بهم ریخت.
ژان - منم دلم برای صدات تنگ شده بود بین دی
رویش را برگرداند. ییبو را دید که آرام کنار هایکوان ایستاده بود. انقدر با عجله از ماشین پایین آمد و سمت ساختمان دوید که متوجه ی ییبو نشده بود. یانلی جیه هم اشکش با دیدن آن دو برادر در آمد.
ژان - چیشد؟ چقدر یهویی! واقعا شوکه شدم
ژوچنگ خنده ای کرد.
ژوچنگ - خودمونم واقعا گیج شدیم. من اومدم یه سر بهش بزنم. اون خواب بود منتظر شدم بیدار بشه اما یهو شروع کرد به کابوس دیدن. با کمک دکتر بیدارش کردیم و اون یهو اسم تورو گفت. واقعا همه مون شکه شدیم.
یانلی و هایکوان حرف ژوچنگ را تایید کردند. ژان نفس عمیقی از سر آسودگی کشید. برگشت و با دیدن چهره ی شاکی یوبین متعجب شد. رد نگاهش را گرفت و با کمال تعجب به ییبو رسید. ییبو هم با نگاهی عاری از احساس در چشمان یوبین خیره نگاه میکرد. این وضعیت کمی برایش مشکوک بود. دست یوبین را فشرد.
ژان - چیزی شده دی دی؟
یوبین به خود آمد. لبخند ملایمی زد و متقابلا دست ژان را فشرد.
یوبین - هیچی..
ژوچنگ با صدای زنگ موبایلش آن را از جیبش در آورد. لبخند بزرگی زد و رو به ژان گفت.
ژوچنگ - مامانمه! باید بهش بگم یوبین خیلی بهتره قطعا خوشحال میشه.
ژان خندید - همین کارو بکن.
ژوچنگ با خوشحالی همانطور که تماس را وصل میکرد با معذرت خواهی کوتاهی از اتاق بیرون زد. هایکوان رو به ژان کرد.
هایکوان - شیائو ژان میشه چند لحظه ببخشین؟ یچیزایی هست که باید بهتون بگم.
ژان - اوه حتما!
YOU ARE READING
TORTURE
Fanfictionمیخواهم بدانی عشق آنقدر زیبا نیست آنقدر سفید نیست زندگی پیچ و خم دارد... هرکس را به خواسته و تقدیر خود میچرخاند.. (شکنجه) میشوی تا شاید بفهمی تا شاید بفهمند.... مالک عشق و قلبت کیست؟! دیدی عشق بالا تر از سیاهیست؟؟ دیدی زندگی و عشق برای تو تنها یک (ش...