با وحشت سمت آن خانه های ویران شده دوید. حس ترس و نگرانی مانند خوره ای در وجودش هر ثانیه بیشتر و بیشتر میشد. توی ذهنش هر لحظه فکر وحشتناک تری هجوم می آورد.
( ژان... لطفا )
با دیدن او خشکش زد. ژانی که نشسته بود به دیوار تکیه داده و خیره به رو به رویش بود. با تمام سرعت سمتش دوید. با عجله کنارش زانو زد و سر او را در آغوشش کشید.
ییبو - حالت خوبه؟؟
زود او را از آغوشش بیرون آورد و بدنش را چک کرد. از استرس نفس نفس میزد و عرق کرده بود.
ییبو - صدمه ای که ندیدی؟؟ اون صدای لعنتی چی بود؟
ژان بیحال خود را از آغوش ییبو بیرون آورد.
ژان - من خوبم...
ییبو نفس عمیقی کشید. متوجه ی نگاه خیره ی ژان به رو به رویش شد . با تعجب به آن صحنه نگاه کرد . جسد یک خانوم که ژاکت نظامی ای روی تن برهنه ی او افتاد بود و همینطور جسد سرباز آمریکایی ای که تیری درست وسط پیشانی اش خالی شده.
ژان - اون بچه کجاست؟ حالش خوبه؟
ییبو با صدای ژان برگشت و نگاهش کرد. حالا متوجه شد ژان تنها یک تیشرت ارتشی و جلیقه ی ضد گلوله به تن داشت.
ییبو - سپردم ببرن بخش پزشکی. ییشینگ هواشو داره
ژان با صدایی که بغض مردانه اش در آن مشهود بود گفت.
ژان - منتظر مامانشه نه؟؟ اگه یکم زودتر میرسیدم شاید... شاید...
ییبو با لحن محکم و جدی خود که مخصوص افسر وانگ بود میان حرفش پرید.
ییبو - ژان ! ما اومدیم جنگ. فقط این دوتا نیستن . صدها خانواده الان عزیز هاشون رو از دست دادن. قرار نیست با هرکدوم انقدر بهم بریزی. درک میکنم دفعه ی اوله وارد همچین فضایی شدی. تقصیر من بود آوردمت . باید عادت کنی به این وضعیت.
ژان هیچی نگفت. سرش را عقب برد و به دیوار تکیه داد. چشمانش را آرام بست. ییبو بی سیم اش را در آورد.
ییبو - از طوفان به رعشه. اوضاع اونور چطوره؟
یوچن - رعشه پاسخ میده. در حال گشت زنی هستیم
ییبو - به کمک احتیاج داریم. دو جسد اینجاست. بخش غربی منطقه ی ۵ . تمام
یوچن - زود خودمو میرسونم. تمام
ییبو ژاکت نظامی اش را در آورد. پاییز واقعا هوا سرد بود. مخصوصا در آنشان. مردم اینجا اگر از بمب بازان جان سالم به در میبردند. در سردی هوا نمیتوانستند دوام بیاورند. ییبو کاپشنش را روی شانه های ژان انداخت.
( ازت مراقبت میکنم. حتی در مقابل کوچیک ترین چیزا)
ژان - ادمی نیستم با همچین چیزایی انقدر بهم بریزم. یادته که؟ تصمیم داشتم ییفان و بکشم. ولی تو جلومو گرفتی.
![](https://img.wattpad.com/cover/281507116-288-k996459.jpg)
YOU ARE READING
TORTURE
Fanfictionمیخواهم بدانی عشق آنقدر زیبا نیست آنقدر سفید نیست زندگی پیچ و خم دارد... هرکس را به خواسته و تقدیر خود میچرخاند.. (شکنجه) میشوی تا شاید بفهمی تا شاید بفهمند.... مالک عشق و قلبت کیست؟! دیدی عشق بالا تر از سیاهیست؟؟ دیدی زندگی و عشق برای تو تنها یک (ش...