بیقراری میکرد. با پایش به زمین ضرب میزد. استرس تمام وجودش را گرفته بود. هوا کم کم داشت روشن میشد اما ییبو لحظه ای چشم روی هم نگذاشته بود. خواست دوباره با ژان تماس بگیرد اما پشیمان شد. نمیدانست از وقتی که ژان با منگ زی رفت، چند بار به او زنگ زد. اما ژان به هیچ کدوم از تماس هایش پاسخ نداده بود.
باید با او حرف میزد. حرف های ییفان همچنان در سرش رژه میرفت. حتی یک لحظه هم نمیتوانست چیزهایی را که از زبان ییفان شنید درک کند. ییفان برادر بزرگتر ژان بود؟ ماجرا چیست؟ چطو ممکن است این همه سال ژان از چشم ییفان دور باشد؟ و چرا ییفان قصد جان پدر و همسرش را داشت؟
میتوانست درک کند که الان ژان چقدر سردرگم و ناراحت است. کاش میگذاشت کنارش باشد و آرامش کند. با اینکه همچنان بخاطر آن بوسه و کارهایش از او دلخور بود، اما حالا و درآن لحظه، فقط ژان اولویت داشت.
کلافه به موهایش چنگ زد. باید چه کار میکرد؟ کجا دنبال ژان بگردد؟ با صدای زنگ تلفنش، سریع آن را برداشت. ولی با دیدن اسم ییشینگ وا رفت. آهی کشید و تماس را جواب داد.
ییبو - چیشده گه؟
ییشینگ - چی چیشده؟ قرار نیست بیای پایگاه؟
ییبو آهی کشید. با انگشت شصت و سبابه اش چشمانش را ماساژ داد. سرش به شدت درد میکرد.
ییبو - یه مدت میشه واسه منو ژان مرخصی رد کنین؟
ییشینگ - اوهو.. میخواین برین جایی؟
ییبو - نه.. یه چیزی پیش اومده. حال ژان اصلا خوب نیست. من باید کنارش باشم شاید بتونم کمکی بهش بکنم :")
ییشینگ - دارم میترسم.. چیزی شده بو دی؟ بهم بگو
ییبو - خودمم نمیدونم. هنوز گیجم!
ییشینگ آهی کشید.
ییشینگ - باشه دی دی. به یوچن میگم براتون مرخصی رد کنه. منو درجریان حال ژان بزار. اگه کمکی از دستم برمیاد بهم بگو. خب؟
ییبو - باشه گه.. ممنونم ازت!
تلفن را قطع کرد و آهی کشید. دستش را سمت گردنش برد . پلاک گردنبندی که ژان برایش خریده بود را در دستش فشرد. سرش درد میکرد . نگرانی تمام وجودش را گرفته بود.
ییبو - کجایی اخه..
*****
روی مبل دراز کشیده و به سقف اتاق هتل چشم دوخته بود. همچنان با خود فکر میکرد ولی به هیچ عنوان نمیتوانست افکارش را کنار هم بگذارد و راه چاهی برای خودش پیدا کند. دیشب از منگ زی خواست او را به هتل یا مسافر خانه ای بیاورد و ممنونش بود که بدون هیچ حرف اضافی ای خواسته اش را پذیرفته بود.
صدای زنگ تلفنش بلند شد. آهی کشید. با فکر اینکه ییبو است بیخیال جواب دادن شد. میدانست ییبو میخواهد دنبالش بیاید ولی درحال حاضر ژان بیشتر از هرچیزی به تنهایی احتیاج داشت. نیم نگاهی به اسکرین موبایلش انداخت.
ŞİMDİ OKUDUĞUN
TORTURE
Hayran Kurguمیخواهم بدانی عشق آنقدر زیبا نیست آنقدر سفید نیست زندگی پیچ و خم دارد... هرکس را به خواسته و تقدیر خود میچرخاند.. (شکنجه) میشوی تا شاید بفهمی تا شاید بفهمند.... مالک عشق و قلبت کیست؟! دیدی عشق بالا تر از سیاهیست؟؟ دیدی زندگی و عشق برای تو تنها یک (ش...