با قدم های محکم و قوی به سمت اتاق رئیسش راه افتاد. از کنار هرکس رد میشد به او احترام میگذاشتند. همه از او حساب میبردند و میترسیدند. افسر وانگ با آن اخم روی چهره ی جذابش باعث میشد همه نسبت به او دلهره یا ترسی داشته باشند. ولی برای او که ذره ای اهمیت نداشت، داشت؟
پشت در ایستاد و آرام در زد.
- لعنتی این چه وقت در زدنه! کیه؟ بیا تو!
در دل پوزخندی زد و وارد شد. با دیدن ییفان که در حال بستن دکمه های لباسش بود و دختری با موهای بهم ریخته، قیافه ی قرمز و لباس کمی باز که روی مبل نشسته بود. یک تای ابرویش را بالا آورد. حدس زدن اینکه وسط چه کاری آمده بود زیاد سخت نبود.
ییفان- آه ییبو ! هه هه... چقدر زود اومدی!
بی توجه به آن دختر که با نگاه شیفته ای به او خیره شده بود نزدیک آمد و روی مبل کنار میز ییفان نشست.
ییبو - کِی تاحالا دیر اومدم که این بار دومم باشه؟
ییفان لبخند مسخره ای زد.
ییفان - اوه آره...حق با توئه!
ییبو به پشتی مبل تکیه داد. نگاهش بین آن دختر غریبه و زیبا و ییفان چرخید.
ییبو - کارتو بگو !
ییفان پوزخندی زد و دستش را به طرف دختر دراز کرد.
ییفان - اول بزار آشناتون کنم ، منگ زی دختر عمه ی من! منگ زی این پسر خوشتیپ هم دست راست و بهترین منه، فرمانده وانگ!
دختری زیبایی که حال فهمیده بود نامش چیست لبخند مهربانی زد و دستش را جلو آورد. با لحن صمیمانه ای گفت:
منگ زی - از آشنایی باهات خوشحالم، آقای وانگ!
ییبو با همان چهره ی سرد خود دست او را گرفت و سری تکان داد. ییفان با لبخند آن دو را نگاه کرد سپس گفت:
ییفان - خوب دلیل اینکه گفتم بیای اینجا..
ییبو میدونی که تیم تو یکی از قوی ترین و بهترین های نظام ماست! راستش با شناخت و اعتماد زیادی که به منگ زی دارم. میخوام اون رو به تیمت با اجازه ی تو اضافه کنم!
ییبو - میدونی که با وجود خانم ها اینجا همیشه مخالف بودم ! حالا یکی رو بیارم تو تیم خودم؟
ییفان - ییبو ! منگ زی دختر قوی ایه.. زیر دست من و بابام آموزش دیده و تواناییش خیلی خوبه!
ییبو - هرچی باشه اون یه دختره...بدن و تواناییش نمیتونه در حد یه مرد باشه. تیم من بچه بازی نیست!
منگ زی که تا اون لحظه ساکت بود وارد بحث شد.
منگ زی - افسر وانگ. بنظر من نباید انقدر زود منو قضاوت کنی. حداقل امتحانم کن تا خودم و نشون بدم.
YOU ARE READING
TORTURE
Fanfictionمیخواهم بدانی عشق آنقدر زیبا نیست آنقدر سفید نیست زندگی پیچ و خم دارد... هرکس را به خواسته و تقدیر خود میچرخاند.. (شکنجه) میشوی تا شاید بفهمی تا شاید بفهمند.... مالک عشق و قلبت کیست؟! دیدی عشق بالا تر از سیاهیست؟؟ دیدی زندگی و عشق برای تو تنها یک (ش...