تمام شب را تا صبح زیر باران قدم میزد و فکر می کرد. واقعا باید چیکار می کرد؟ تمام این دوسال هدفش همین بود. ولی وقتی بهش نزدیک شد...
دو راهی و دو دلی عجیبی بود. کدام راه عاقلانه تر است؟
تن فروشی در ازای خوب شدن یوبین و گرفتن انتقامش یا رد کردن خواسته ی ییبو یا اینکه خودش تلاش کند ییفان را به سزای اعمالش برساند؟
که راه دومی باعث مرگ خودش هم بود!
و همینطور یوبین بعد آن معلوم نبود چه بلایی سرش می امد.
کدام راه بهتر بود؟ راه حل ییبو؟ واقعا قصد داشت به یوبین کمک کند یا همش دروغ بود؟ خودش چه؟ انقدر دل و جرئت داشت که از راحتیش بگذرد؟ تن و جسم خودش مهم تر بود یا سلامتی یوبین؟
چشمانش را باز کرد. به خورشید در حال طلوع چشم دوخت.' معلومه که یوبین! یوبین تنها کسیه که دارم... منم تنها کسیم که اون داره !'
لبخند تلخی زد. تلفن همراه قدیمی اش را از جیبش در آورد. صفحه اش را بالا کشید و به ساعت نگاه کرد. ساعت ۵:۱۵ دقیقه ی صبح بود. چند ساعت بود مانند آواره ها در پیاده رو های شهر راه میرفت؟
یک هفته مرخصی داشت، بخاطر همان ماموریت لعنتی برای پاداش به سربازان یک هفته مرخصی داده بودند تا سربازانی که زادگاهشان از انجا دور بود به دیدن خانواده هایشان بروند، مانند ژوچنگ. در هرصورت برای اون بد نشده بود. میتوانست مدت بیشتری کنار یوبین باشد و شب ها هم پیش او سر میکرد.
وارد ساختمان بهزیستی شد. اول صبح زیادی خلوت بود. همراهان بیماران که همیشه انجا را شلوغ میکردند و بیمارانی که در حیاط یا سالن رفت و امد داشتند الان همه خواب بودند.
به سمت راه روی سمت راست رفت و وارد شد. پشت در اتاق برادرش ایستاد. نمیدانست چرا ولی کمی استرس و شرم داشت! هنوز کاری نکرده بود ولی این عذاب وجدان بد آزارش میداد. خودش هم دلیلش را نمیدانست.
در را باز کرد و وارد شد. حس میکرد نفسش بند آمده! عرق سردی روی کمرش نشست. دست هایش لرزید. با دیدن اتاق خالی و مرتب شده و اینکه هیچ اثری از یوبین در ان اتاق نبود باعث میشد پاهایش سست شود.
'این...اینجا..چه خبره؟ یوبین کجاست؟ نکنه چون پول رو ندادم بیرونش کردن؟ خدایا واای خدایا! من...یوبین.. من حتی یه خونه ی کوچیک هم ندارم که یوبینو اونجا نگه دارم! حالا چیکار کنم؟ لنتی چه خاکی تو سرم بریزم؟ حرومی ها گفتم که پولتون و میدم.. یوبین! الان کجاست؟ کجا فرستادنش؟ وای دارم دیوونه میشم'
-ژان گه ! اومدی؟
با صدای پشت سرش پرید هوا. دستش را روی قلبش که از ترس تند تند میزد گذاشت و برگشت. با دیدن یانلی نفس عمیقی کشید. ولی با یادآوری چیزی زود دستش را روی شانه های یانلی گذاشت.
VOCÊ ESTÁ LENDO
TORTURE
Fanficمیخواهم بدانی عشق آنقدر زیبا نیست آنقدر سفید نیست زندگی پیچ و خم دارد... هرکس را به خواسته و تقدیر خود میچرخاند.. (شکنجه) میشوی تا شاید بفهمی تا شاید بفهمند.... مالک عشق و قلبت کیست؟! دیدی عشق بالا تر از سیاهیست؟؟ دیدی زندگی و عشق برای تو تنها یک (ش...