خمیازه ای کشید و بدنش را مانند گربه ای کش داد. چقدر راحت خوابیده بود. با خود فکر کرد که اولین بار است شب را بدون هیچ استرسی گذرانده . چشمانش را باز کرد. چراغ های اتاق خاموش بود و نوری که از پنجره به داخل اتاق می آمد، آنجا را روشن میکرد. سرش را چرخاند. ژان کنارش نبود و معلوم بود زودتر از ییبو بیدار شده .
ییبو - چطور بدون درد بلند شد و رفته؟ اه من چرا انقدر خوابیدم؟ باید زودتر بیدار میشدم براش صبحونه آماده میکردم.
آهی کشید و نشست. چشمانش را کمی ماساژ داد. از تخت بلند شد و سمت حمامی که در اتاقش بود رفت. دوش ۵ دقیقه ای گرفت و بیرون آمد. تنها یک شلوار ورزشی مشکی پوشید و حوله ی کوچک سفیدش را روی سرش انداخت.
از اتاق بیرون زد. همانطور که با آن حوله موهایش را خشک میکرد از پله ها پایین رفت. ژان را دید که پشت به او داخل آشپز خانه بود و از توی یخچال چیزی در می آورد. نگاهش با دیدن او ملایم شد. هودی گشادی که همراه با شلوارک کوتاهی پوشیده بود باعث میشد ییبو دلش بخواهد محکم او را بغل بگیرد.
ژان رویش را برگرداند. با دیدن ییبو که آنجا ایستاده و خیره به او بود، لبخند کمرنگی زد.
ژان - آآ..بیدار شدی؟ بیا اینجا یه چیزی بخور.
ییبو حوله را دور گردنش گذاشت و بدون هیچ حرفی وارد آشپز خانه شد. ظرف هایی که در دست ژان بود را گرفت، آنهارا روی میز گذاشت و آرام پشت آن نشست. ژان رو به روی ییبو نشست که حرف ییبو باعث شد سرش را بلند کند.
ییبو - مشکلی نداری؟
ژان - مشکل؟
ییبو - منظورم اینه....درد..امم..
ژان که متوجه ی حرف او شد گفت:
ژان - آها...چرا دارم.. ولی خوب از قرصایی که قبلا ییشینگ بهم داده بود کمک گرفتم
ییبو سرش را پایین انداخت.
ییبو - متاسفم... :(((
ژان خندید و لقمه ای که گرفته بود را سمت ییبو گرفت.
ژان - نه بو دی لازم نیست! این چیزی بود که خودمم خواستم و جلوت رو نگرفتم
ییبو با تعجب سرش را بالا آورد و او را نگاه کرد. ژان تصمیمش را گرفته بود. وقتی بیدار شد و ییبو را دید که آنطور در خواب لبخند میزند، قلبش به طرز عجیبی گرم شد. در این ماموریت خیلی اتفاق ها افتاد. آن دو کنار هم طعم مرگ و زندگی ، غم و همدلی و همیاری را کشیده بودند. چیزهایی از او دید و درک کرد که کاملا متوجه بود دیگران نمیتوانند ببینند. این تفاوتش با دیگران باعث میشد بخواهد بیشتر به این پسر جوانی که معلوم بود چقدر سختی کشیده تا به این سن رسیده، نزدیک شود.
ییبو را تحسین میکرد. او پسری بود که با آن سن کم همچین رتبه و افتخارات والایی داشت. با چیز هایی که حدس میزد در گذشته برای ییبو اتفاق افتاده، متعجب میشد چطور توانست همچین آینده ی آبرومندانه ای داشته باشد. البته چیزی که از آن گذشته ی نحث به جای مانده، این خشونت و سردی و تاریکی ای بود که دور خودش جمع میکرد.

CZYTASZ
TORTURE
Fanfictionمیخواهم بدانی عشق آنقدر زیبا نیست آنقدر سفید نیست زندگی پیچ و خم دارد... هرکس را به خواسته و تقدیر خود میچرخاند.. (شکنجه) میشوی تا شاید بفهمی تا شاید بفهمند.... مالک عشق و قلبت کیست؟! دیدی عشق بالا تر از سیاهیست؟؟ دیدی زندگی و عشق برای تو تنها یک (ش...