Part 29

213 59 3
                                    

نگاهش قفل شد، به آن دفترچه ی قهوه ای رنگی که در دستانش بود. قلبش به کندی میزد. دستانش میلرزید و چشمانش میسوخت. هیچ چیز حس نمیکرد. انگار که یک مرده ی متحرک روی صندلی نشسته . حتی نای حرف زدن و گریه کردن هم نداشت. این مدت.. که حتی نمیدانست چقدر گذشته، انقدر اشک ریخت و ناله کرد که دیگر توانش را از دست داد. انگار فهمیده بود با این اشک ها نمیتواند کمکی به حال خود و معشوق کند!

سرش را بالا آورد و از پشت شیشه به عزیزترینش که بی جان روی تخت افتاده و هزاران سیم و دستگاه بهش وصل شده بود، نگاهی انداخت. دیگر با آن صدای متعدد دستگاه ضربان قلب داخل اتاق، خو گرفته. عادت کرده،به اینکه تمام ساعت های روزش را روی همین صندلی آبی رنگ بنشیند و معشوقش را تماشا کند و بیقراری کند. و آن دفترچه ای که تمام این مدت ییبو در آن برای او هرماه درد و دل میکرد را بخواند.

- گه.. یکم میخوری؟

نگاهش را از داخل اتاق به سمت یوبین کشاند. هیچی نمیگفت و فقط با همان نگاه غمزده و بیروحش به او خیره بود‌. یوبین وقتی حرکتی از جانب ژان ندید آهی کشید. خسته شده بود از اینکه برادرش را انقدر خسته و داغون ببیند. حتی نمیدانست در طول هفته چند ساعت برادرش میخوابد.

یوبین - لطفا یکم بخور! یه کوچولو.. اینطور ضعف میکنی ها

ژان نگاهش را پایین آورد و به ظرف غذایی که مخصوص بیمارستان بود ، دوخت . لب هایش از بغض میلرزید. همانطور که سرش پایین بود ، آن را دوباره سمت شیشه چرخاند و به ییبو خیره شد. ییبو چیزی خورده ؟

یوبین - چرا اینطور نگاه میکنی؟ فکر میکنی بیدار شه تورو تو این وضعیت ببینه چه حالی پیدا میکنه؟ چیزی نمیخوری حداقل بیا یکم استراحت کن

نمیدانست اخرین روزی که برادرش غذا خورد یا خوابید و یا حتی حرف زد کی بود! چند ماه پیش؟ فقط این را میدانست بخاطر ژان، او و ژوچنگ مدتی است که در این شهر زندگی میکنند. نگاهش را پایین آورد‌. با دیدن دفترچه ی قهوه ای رنگی که برادرش سفت گرفته بود لبش را گزید. هنوز نتوانست بفهمد در آن چی نوشته که برادرش هربار با خواندنش، بیشتر و بیشتر در خودش میرفت.

- سلام.. چیزی خورد؟

یوبین سرش را بالا آورد. با دیدن هایکوان سری به نشانه ی منفی تکان داد. هایکوان سری تکان داد و رو به روی ژان ایستاد.

مدت هاست که این مرد را بخاطر برادرش بخشیده. ماه های زیادی از خوابیدن ییبو در آن اتاق میگذرد. از همان روز تولد ییبو که خبر خودکشی اش را شنید، فقط میخواست ژان را پیدا کند و نابودش کند. اما وقتی به بیمارستان رسید و او را دید، ناگهان خشکش زد!

شیائو ژان درحالی که سرتا پایش خیس بود کنار ژوچنگ ایستاده و لرزان و شکه شده، فقط زیر لب اسم ییبو را میگفت. هیچوقت فکر نمیکرد آن اسم هایی که ژان بر زبان می آورد، اخرین سخنان اوست. ژان از آن روز به بعد زبانش قفل شده بود! شاید هم میتوانست حرف بزند اما نمیخواست..

TORTURE Donde viven las historias. Descúbrelo ahora