چشمانش را آرام باز کرد. کمی گیج بود. بلند شد و روی تخت نشست. با دو انگشت چشمانش را مالید و خمیازه ای کشید. چرا با این لباس ها خوابیده بود؟ اطرافش را نگاه کرد. با چیزی که دید حس میکرد قلبش فشرده شده.
الهه ی زیبایش حالا با آن بدن برهنه پر از زخم و خون خشک شده بر روی بدنش آن سمت اتاق افتاده بود. بلند شد و با قدم های لرزان به طرفش رفت. روی آن پارچه ی خونی و مقابل ژان که آرام خوابیده بود زانو زد.
صورت بی عیبش حالا زخمی و کبود بود! لعنتی به خود فرستاد. دوباره! دوباره آن خوی وحشیانه اش بر او غلبه کرده بود...
حسی که ناگهان بر او وارد میشد و به همان سرعت از بین میرفت و تنها حس عذاب وجدان و نگرانی به جای میگذاشت.
'دیشب... خیلی زیاده روی کردم! لعنتی اون باکره بود! ییبو فاک بهت'
قطره اشکی آرام روی گونه اش افتاد. چرا نمیتوانست این بیماری روحی لعنتی اش را از بین ببرد؟ خیلی وقت بود سعی در آرام شدنش داشت اما با دیدن ژان و بدن زیبایش، دوباره آن حس به سمتش هجوم آورده بود.
بلند شد و به طرف حمام رفت. وان را با آب گرم تنظیم کرد و دوباره پیش ژان برگشت. آرام او را بر روی دستانش بلند کرد. سنگین بود اما با هر زحمتی که شد آن را به طرف حمام برد و آرام او را در آب ولرم وان گذاشت.
ایستاد تا آب تمام آن خون ها را از روی بدن زیبایش پاک کند . موهای روی پیشانی ژان را کنار زد. چهره اش حتی با وجود کبودی و زخم کوچک زیر چشمش باز هم برای او زیباترین بود. خم شد و آرام لب هایش را روی پیشانی اش گذاشت و بوسه ی ملایمی بر آن زد.
منکر لذتی که دیشب به اوج رسانده بودش نمیشد. ولی با این حال میدانست خیلی بد پیشرفته بود. برای بار اولی که باهم بودند و همینطور ژان باکره زیاده روی کرده بود.
آب وان را خالی کرد و دوباره پر کرد. با ملایمت بدن زخمی ژان را که بیهوش شده بود شست. ژان در بیهوشی اخمی کرد و زیر لب ناله ای کرد. با همان قلب فشرده حوله ای دور او پیچاند و آن را بلند کرد.
به طرف اتاقی که واسه ژان از قبل آماده کرده بود رفت. با پا در را باز کرد و وارد شد. ژان را به آرامی جوری که به زخم های کمرش فشار زیادی وارد نشود، روی تخت گذاشت.
از پله ها پایین آمد. تلفن همراهش را از روی کاناپه برداشت و زود شماره گرفت. بعد از دوبار زنگ زدن صدای خوابالودی از پشت گوشی آمد.
- هوممم؟
ییبو - الو ؟ وایسا ببینم تو هنوز خوابی؟
- ها؟ ساعت چنده؟
ییبو - نُه ! چند روزه مرخصی زیادی تنبلت کرده
- چرا انقدر خوابیدم... به به وانگ ییبو! کم پیش میاد زنگ بزنی. چیشده؟
![](https://img.wattpad.com/cover/281507116-288-k996459.jpg)
YOU ARE READING
TORTURE
Fanfictionمیخواهم بدانی عشق آنقدر زیبا نیست آنقدر سفید نیست زندگی پیچ و خم دارد... هرکس را به خواسته و تقدیر خود میچرخاند.. (شکنجه) میشوی تا شاید بفهمی تا شاید بفهمند.... مالک عشق و قلبت کیست؟! دیدی عشق بالا تر از سیاهیست؟؟ دیدی زندگی و عشق برای تو تنها یک (ش...