Part 14

205 52 3
                                    

صدای هلیکوپتر در سرش رژه میرفت و نمیگذاشت تمرکز کند. نگاهش را بالا آورد و دستش را روی قسمتی از نقشه گذاشت.

ییبو - این قسمت پایگاهشونه. هرطوری هست باید داخلش نفوذ کنیم.

سونگجو - نقشه ای که دیروز گفتی انجام میشه دیگه؟

ییبو لب هایش را گاز گرفت. سری به عنوان تایید تکان داد.

جیلی - جعبه های مهمات رو توی ساختمون جاسازی میکنیم.

خیلی از نیروهای خارجیمون رو طبق دستوری که دادین فرستادیم پایگاهشون

سونگجو - یجوری باید جعبه هارو به دستشون برسونیم

ژان - ییبو دیروز باهاشون هماهنگ کرد. اونا میان ازمون میگیرن.

ییبو حرف ژان را تایید کرد.

سونگجو - اینو بسپارین به من. به دستشون میرسونم.

یوچن - فرمانده مطمئنی خودت تنها میخوای وارد پایگاهشون بشی؟ ممکنه خطرناک باشه

ژان - من باهاش میرم!

ییبو با سرعت سرش را سمت ژان چرخاند. با حرص گفت:

ییبو - گفتم نه ژان. من قبلا دربارش باهات صحبت کردم.

ژان هوفی کشید. دیشب سر این جریان و بعد از گفتن نقشه، وقتی شنید ییبو میخواهد تنها به آنجا برود عصبی شد. دلیلش را نمیدانست، فقط از این بی پروایی و خودسری ییبو کلافه شده بود. خیره به چشمان ییبو نگاه کرد.

ژان - و کی گفت اهمیت میدم؟

ییبو - محض رضای خدا ژان ! یکبار به حرفم گوش بده

جیلی - ژان راست میگه.. نباید تنها بری اونجا

ییبو - از پسش برمیام. صبر کن ببینم. شما به فرمانده تون اعتماد ندارین؟

سونگجو - بحث این نیست فرمانده. هرچی باشه خطرناکه تنها وارد ساختمان پایگاهشون بشی.

ییبو - تنها نیستم. مگه نقشه ی دیشبو نشنیدین؟

ژان - دقیقا به چه دلیل کوفتی ای نمیخوای من باهات بیام؟ :)

ییبو خواست چیزی بگوید که پشیمان شد و دوباره لب هایش را به هم چفت کرد. نگران بود که شاید بلایی سر ژان بیاید. آنگاه دیگر هیچ چیز برایش مهم نبود و دست به کارهایی میزد که باعث خراب شدن نقشه شان بود. نمیتوانست ژان را با خود در دل دشمن ببرد. احتمال زنده برگشتن خودش هم به سختی به پنجاه درصد می رسید.

یوچن - دلیل منطقی ای برای تنها رفتنت نیست فرمانده. ما نمیتونیم بزاریم تنها وارد اونجا بشی.

ژان پوزخندی زد و با تکان دادن سر، حرف یوچن را تایید کرد. سکوت عمیقی به وجود آمد. همه در ذهنشان داشتند به زندگی ای که امروز ممکن بود به پایان برسد فکر میکردند. از فکر یوچن گذشت..

TORTURE Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt