Part 15

219 56 1
                                    

فک ژان از عصبانیت میلرزید. دوباره آن حس بد سراغش آمده بود. حسی که ضعیفش میکرد. ترس.. خشونت... چاره نداشتن! ییبو اسلحه را محکم تر نگه داشت. فشار عصبی و روحی زیادی رویش بود. حس میکرد هر آن ممکن است از حال برود. صدای بی سیم یکی از افرادی که سمت او اسلحه گرفته بود بلند شد.

- ما آماده ایم!

فرمانده ی آمریکایی با شنیدن آن حرف چینی با تعجب گردن ژان را ول کرد و پشت سرش را نگاه کرد. با دیدن زیر دست هایش از تعجب چشمانش گشاد شد. پنج نفر از افرادش بر سر پنج نفر دیگر اسلحه گذاشته بودند.

فرمانده - اینجا چه خبره؟

ییبو با همان چشمان خاموش از احساس و اخم خفیفش گفت.

ییبو - گفتم که اومدم جسدتونو ببینم!

با اشاره ی سرش هر پنج نفر در یک حرکت ناگهانی به سر پنج نفر دیگر شلیک کردند و اسلحه ی خود را سمت فرمانده گرفتند.

ییبو - اسلحتو بنداز. دستاتو بگیر بالا. میدونی که الان هیچی غیر از مردنت نمیخوام پس خوب به حرفام گوش کن!

فرمانده ی آمریکایی با دنیایی که روی سرش ریخته بود اسلحه اش را زمین انداخت. افرادی که تا الان مانند چشمانش به آنها اعتماد داشت تنها یک جاسوس بودند و جلوی چشمانش به او خیانت کرده بودند. خنده دار بود! نبود؟

لب هایش کش آمد. خندید...

از روی درد. و شکست!

به جسد های دوستانش چشم دوخت.

ییبو سمت ژان دوید و دستانش را باز کرد. ژان همچنان در بهت آن اتفاق ناگهانی بود. فکرش را نمیکرد تا الان بخاطر یک نمایش و صحنه سازی کتک خورده. حتی نزدیک بود تحت تعرض قرار بگیرد!

ییبو بازو های او را گرفت و با نگرانی به چشمانش خیره شد.

ییبو - حالت خوبه؟ خیلی میسوزه؟ عوضیا چرا انقدر محکم زدن؟

ژان تند تند سرش را به نشانه منفی تکان داد.

ژان - نه من خوبم.. اینجا..

ییبو - نگران نباش همه چی خوبه

صدای بیسیم ییبو بلند شد.

سونگجو - جا سازیشون کردیم. تا ۲۰ دقیقه ی دیگه باید همه از پایگاه بزنیم بیرون. تمام.

ییبو سریع ژاکت خود را درآورد و دور ژان گذاشت. ژان بدون هیچ اعتراضی آن را پوشید. ییبو رو به نیرو های خارجی اش کرد.

ییبو - ببندینش و زود از اینجا بزنید بیرون

اطاعت کردند و سمت فرمانده ی آمریکایی که با داد و بیداد آنها را سرزنش میکرد رفتند. او را روی صندلی ای که تا آن لحظه ژان روی آن نشسته بود، نشاندند و با طناب شروع به بستنش کردند.

TORTURE Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz