Part 7

278 59 3
                                    

سرش را به پنجره ی ماشین تکیه داده بود. ماشین رو به روی دروازه ی پایگاه متوقف شد و چند بوق زد. سرباز بعد از شناسایی فردی که در ماشین نشسته احترامی گذاشت و با زدن دکمه ای در اتاقک کوچک نگهبانی اش در را برای آن ها باز کرد.

ژان یاد موقع هایی افتاد که خود و ژوچنگ تا صبح دم در نگهبانی میدادند افتاد. آن زمان ییبو برایش تنها افسر وانگ ترسناک بود که هر ماه به انجا برای نظارت می آمد. از طرفی دلش برای ژوچنگ تنگ شده بود !

'حتما همینجاس. کاش ببینمش ! '

ییبو - برو وسایلتو جمع کن تا من برم با فرمانده فنگمیان حرف بزنم!

ژان سری تکان داد و پیاده شد. سرباز ها با دیدن ییبو در یک خط ایستادند و احترام نظامی گذاشتند. با دیدن ژان که از ماشین پیاده شد، همه متعجب شدند. ژان بی توجه به پچ پچ ها و هیاهو سرباز ها به طرف رخت کن رفت.

- این شیائو ژان نبود؟

- این شیائوعه ! همون سربازی که بزرگترین کارش نگهبانی و شستن دسشویی و برق انداختن موزاییکا بود حالا با افسر وانگ سوار یه ماشین میشه؟

- اون پسره تو پایگاه ما نبود؟ چطور الان توی ماشین افسر وانگ بود؟

- واااو چه پر دل و جرئت! واقعا دلم میخواد بدونم همنشینی با افسر یخی معروف چطوره!

- رابطه ی فامیلی ای چیزی دارن؟ اگه اینطوره چرا تو این یه سال دستشو نگرفت؟

ژان وارد رخت کن شد و کم کم صدای آنها محو شد. برایش مهم نبود آنها درباره اش چه میگفتند یا چند سوال در ذهنشان به وجود آمده. با چیزی که رو به رویش دید سر جایش خشکش زد.

کیفش آرام از شانه اش لیز خورد و پایین افتاد‌. با صدای ایجاد شده ژو چنگ که در حال جمع کردن وسایل کمدش بود نظرش به او جلب شد. با دیدن ژان چشمانش برقی زد.

ژو چنگ - هی احمق‌‌‌! بالاخره دیدمت!

ژان لبخند بزرگی روی صورتش نشست‌. اولین لبخندی که بعد از دو روز زده بود! طرفش دوید و خودش را در آغوش بهترین دوستش انداخت و سفت بغلش کرد. با تمام وجودش او را به خود میفشرد.

دلش برایش تنگ شده بود. عادت کرده بود او را هر روز ببیند. بغض راه گلویش را گرفت. ژو چنگ آرام به پشتش ضربه زد.

ژوچنگ - پسر.... فقط یه هفته نبودم این همه غم واسه چیه؟

ژان با ضربه های ژوچنگ بر کمر و زخم ها و کوفتگی هایش ناخودآگاه آخی گفت. ژوچنگ با تعجب او را از آغوشش بیرون آورد. حالا توانسته بود صورت کبود و رنگ پریده ی ژان را درست ببیند.

ژوچنگ - اینا دیگه چیه؟ چه بلایی سرخودت آوردی؟

ژان بی توجه به سوال او به ساک ژوچنگ نگاه کرد.

TORTURE Where stories live. Discover now