- فرمانده ! ماشین آمادست.
نگاهی به سرباز رده (R) رو به رویش انداخت و تنها به تکان دادن سرش اکتفا کرد. سوار بر ماشین نظامی شد و به سمت پایگاه رده (E) رفت. هرماه همینطور بود. برای سر زدن و نظارت داشتن به آنجا میرفت...اما واقعا تنها دلیلش همین بود؟ فقط برای دیدن و نظارت پایگاه میرفت؟؟ یا دلش میخواست دوباره آن....
'آره ییبو ! تو فقط بخاطر نظارت و اطلاع رسانی به اونجا میری !' به خودش تشر زد. به دروازه ی ورودی پایگاه رسیدند. دروازه آرام باز شد و ماشین وارد شد. نگاهش به سربازانی که با نظم به خط ایستاده بودند و پا در زمین کوبیدند، افتاد.
'یه مشت سرباز احمق ! مطمئنم تو پیروزی ماموریت (FFG) چنان دستی نداشتن! دلیل این همه انضباطی که قراره بهشون برسه چیه؟' همیشه همینطور بود. رئیسش تنها و فقط منتظر یه سوژه بود تا جشنی بگیرد و بتواند در آن خوش باشد و به کثافت کاری های همیشگی اش برسد!
از ماشین پایین آمد و وارد ساختمان اصلی شد. افسر پایگاه (E) با دیدن فرمانده ی رده A رو به روش بلند شد و پا بر زمین کوبید.
فنگمیان - فرمانده وانگ ! باعث افتخاره هر ماه شمارو اینجا ملاقات میکنم!
وانگ تنها سری تکان داد. کارش به نوعی بی ادبی بود! فنگمیان هرچه باشد، یک ادم میانسال بود و جای پدر اون را داشت. فنگمیان لبخندش را خورد. خودش هم نمیدانست وقتی از اخلاق افتضاح فرمانده ی رو به روش خبر داشت چرا هربار همانگونه عالی رفتار میکرد!
فرمانده وانگ آرام روی کاناپه ی کناری میز کاری فنگمیان نشست. به برگه ها و مقاله های روی میز رو به رویش خیره شد.
فنگمیان پشت میزش نشست.
فنگمیان - اقای وانگ. این لیست افرادی هستن که توی ماموریت (ffg) شرکت داشتن و انجام وظیفه کردن.
و برگه ای که حاوی یه لیست پر اسم بود را طرف فرمانده وانگ گرفت. با همان نگاه بی حس و سردش به اسم های توی برگه خیره شده بود. بعد از دقایقی برگه را به طرف میز رو به رویش میان بقیه ی برگه ها ی دیگر انداخت و دست هاش را بهم قفل کرد. طبق عادت موقع حرف زدن به چشم های فنگمیان خیره شد.
وانگ - برات یه خبر دارم!
فنگمیان - خبر؟؟ چه خبری؟
وانگ - رئیس وو.. بخاطر این افتخاری که پایگاهتون کسب کرده جشنی برای قدردانی و تشکر از زحمات شما تدارک دیده. و همینطور تصمیم دارن به سرباز هاهم دستمزد بدن!
فنگمیان با خوشحالی از جاش بلند شد و طرف فرمانده وانگ رفت.
فنگمیان - خدای من! سرباز ها خیلی خوشحال میشن این خبرو بشنون! اقای وو واقعا ادم خوبیه.

ESTÁS LEYENDO
TORTURE
Fanficمیخواهم بدانی عشق آنقدر زیبا نیست آنقدر سفید نیست زندگی پیچ و خم دارد... هرکس را به خواسته و تقدیر خود میچرخاند.. (شکنجه) میشوی تا شاید بفهمی تا شاید بفهمند.... مالک عشق و قلبت کیست؟! دیدی عشق بالا تر از سیاهیست؟؟ دیدی زندگی و عشق برای تو تنها یک (ش...