پرده را کنار کشید و وارد ایوان خانه شد. سیگاری در آورد . روشن کرد و میان لب هایش گذاشت. به دودی که از میان لب هایش بیرون آمد خیره شد. سردرگم بود. هایکوان قبول کرد یکی از بلیط هایش را به او بدهد.
طبیعتا باید خوشحال میبود، اما ...
متوجه شد که امروز هایکوان پرواز داشت و بلیط او برای هفته ی بعد بود! از قرار معلوم خودش باید دنبال نیمه ی جانش بگردد.
آن هم در لویانگ، شهری غریبه که حتی یک بار هم پایش را آنجا نگذاشته بود.
سومین سیگار را از پاکت در آورد که صدای یوبین را شنید.
- گه گه؟
ژان با صدای او سیگار را خاموش کرد. یوبین به دود حساس بود! کمی دستش را در هوا چرخاند تا دود را به طرفی دیگر پخش کند. برگشت و با دیدن یوبین که نگاه تاریکش را به او دوخته لبش را گزید. یوبین با صدای غمگین و سردی گفت.
یوبین - مگه نگفتی قراره بری دنبالش؟ چرا باز داری ازینا میکشی؟
ژان چیزی نگفت. برادرش این روز ها زیادی سرزنشش میکرد.
یوبین - دیگه داری کم کم به این فکر میندازیم از دانشگاه بزنم بیرونو برم کار کنم! نصف درامدی که داریو صرف خریدن سیگارو الکل میکنی. اصلا فکر میکنی چقدر اینکارات حال بهم زنه؟
ژان نگاه پر از بغضش را به برادر کوچکترش دوخت. نمیدانست چه بگوید. دی دی اش تا به حال عاشق شده بود؟
یوبین - در هرصورت! اومدم بپرسم غذا درست میکنی یا نه که دیدم بازم مستی!
ژان - مست نیستم..
یوبین - اره از چشمای قرمزت معلومه! بیخیالش میرم بیرون یچیزی میخورم
ژان سکوت کرد. چه میگفت؟ که انقدر در پی معشوق زیبارویش اشک ریخت و ناله کرد تا چشمانش توان خود را از دست دادند؟ اصلا میخواست کور شود چشمانی که ییبو را نمیدید.
باصدای بسته شدن در روی زمین نشست و زانوهایش را بغل گرفت. سرش را به دیوار تکیه داد و آه کشید. چرا یوبین مجبور بود او را تحمل کند؟ کاش میمرد. ای کاش این آدم نفرت انگیز از روی زمین محو میشد.
صدای زنگ تلفنش آمد. ژوچنگ بود! دوست عزیزش که مدتیست عذادار است. از دست دادن مادر واقعا سخت بود.
ژان -بله؟
ژوچنگ - باز که داری گریه میکنی! چرا صدات اینطوره؟
ژان - آ-چنگ.. دلم واست تنگ شده
صدای آه ژوچنگ را شنید.
ژوچنگ -منم ژان.. توی این حالم فقط حرف زدن با تو آرومم میکنه. مثل همیشه.. مثل نوجوونی هامون! یادته؟ اون پارکه کنار دبیرستان؟ هر وقت با خانواده هامون دعوامون میشد میرفتیم اونجا حرف میزدیم.
YOU ARE READING
TORTURE
Fanfictionمیخواهم بدانی عشق آنقدر زیبا نیست آنقدر سفید نیست زندگی پیچ و خم دارد... هرکس را به خواسته و تقدیر خود میچرخاند.. (شکنجه) میشوی تا شاید بفهمی تا شاید بفهمند.... مالک عشق و قلبت کیست؟! دیدی عشق بالا تر از سیاهیست؟؟ دیدی زندگی و عشق برای تو تنها یک (ش...