Part 3

302 65 5
                                    

به برگه کوچک داخل دستش خیره شده بود. آرام از پیاده رو میان انبوهی از مردم که هرکدام دغدغه و فکر های جداگانه ای داشتند رد میشد. باید آنجا میرفت؟ چه دلیلی داشت که بخواهد کمکش کند؟ در ازای کمکمش چه از اون میخواست؟ سوالاتی که اخیرا به ذهنش هجوم برده بودند.

' مسخرست ! هیچ ایده ای ندارم ! اون آدم یخی... فاک ! مگه نمیخواستم دیگه هیچوقت نبینمش و باهاش همکلام نشم؟ این دیگه چه وضیعت تخمی ایه؟؟' تمام مدتی که از بهزیستی برگشته بود و آرام در پیاده رو راه میرفت داشت همین فکر را میکرد. درگیر بود ! باید میرفت؟ میدانست که آن مرد عجیب میخواست کمکش کند. در چشم هایش صداقت را دیده بود ولی....

'احساس خوبی ندارم ! وای دارم دیوونه میشم! '

سرش را بالا آورد. هوا پاییزی بود و آسمان کمی گرفته بود. جوری که هرآن ممکن بود گریه اش بگیرد و اشک هایش را روی انبوهی از انسان ها بریزد و غمش را با آنها شریک بشود!

چهره ی آن مرد سرد در ذهنش تجسم کرد. لبان زیبا و پفی و صورتی کوچک. چشمان کشیده و خوش فرمی که با حس داخلشان دلهره ای به طرف مقابلش وارد میکرد. هیکلش درشت تر بود اما قدش چند سانتی از ژان کوتاه تر‌‌. بدون شک آن مرد یخی زیبا بود!

'داری چی میگی با خودت احمق؟ شیائو ژان ، تو واقعا یه احمقی ! '

به برگه کوچکی که در دستش مچاله شده بود نگاه کرد. باید میرفت! هرکاری میکرد تا انتقامش را بگیرد. آن مرد یخی هرچه که بود، میخواست کمکش کند ! پس به خودش اجازه داد اینبار را بهش اعتماد کند.

***

آرام قوری را برداشت و در ماگ قهوه ای رنگش میریخت. روی صندلی نشست و دست هایش را به میز وسط آشپز خانه تکیه داد وبه ساعت که ۵:۴۶ دقیقه را نشان میداد خیره شد. کمی از دمنوشش چشید.

'تو نامه ای که براش نوشتم گفته بودم همین موقع ها بیاد. اگه بخواد بیاد باید الانا برسه... '

با فکر حرف هایی که قرار بود بهش بزند، پوزخندی روی چهره ی زیبا اما سردش نشست. آن پسر باید میفهمید که به کسی تعلق دارد. میخواست او را قبل از اینکه دیر شود، متوجه این موضوع کند!

برایش کمی عجیب بود. آن پسر با آن لبخند های درخشان. خال کوچک زیر لبش، چشمان درشت و براقش، بدن زیبا، کمر باریک و پوست سفیدش، زیادی فکرش را مشغول کرده بود!

آدمی نبود که اهل احساسات باشد! فقط کششی به آن پسر داشت که دلش میخواست مزه مزه اش کند! زبانش را روی گردن و شانه هایش بکشد و عطرش را درون ریه هایش بفرستد! دلش میخواست آن سفیدی و ضافی حرص درآر بدنش را پر از زخم و کبودی کند.

از نظرش رنگ قرمز خون، زیادی میتوانست با پس زمینه ی آن پوست سفید قشنگ بنظر بیاید و بی صبرانه منتظرش بود. چشم‌انتظار زمانی که دندان هایش را در آن پوست فرو میکرد و به قدری فشار میداد که تا مدت ها جایش بماند...

TORTURE حيث تعيش القصص. اكتشف الآن