جانگکوک که نیمرخش سمت لیسا بود متوجهش شد و از جاش بلند شد- شما باید لیسا شی باشید.
خودش بود.
چه خوشتیپ و خفن بود.
احساس میکرد گونه هاش دارن قرمز میشن.
آب دهنشو قورت داد-بله.جانگکوک تک خنده ی جذابی کرد و دستشو جلو اورد- من جئون جانگکوکم پدر شاگردی که میخواید بهش تدریس کنین. از اشناییتون خوشبختم.
لیسا که هنوز دهنش باز مونده بود خودشو جمع کرد و دستشو فشرد.
-منم همینطور.جانگکوک با خوش رویی و ادب تمام بهش اشاره کرد- بفرمایین بشینین.
لیسا سرشو به نشونه تفهمیم تکون داد و نشست.واقعا در مقابل اون مرد احساس پوچی میکرد.
واقعا از دو دنیا متفاوت بودن. احساس خجالت میکرد اما به خودش مسلط شد.جانگکوک خواست چیزی بگه که صدای پیامک گوشیش بلند شد- معذرت میخوام یه لحظه.
گوشیشو روشن کرد و چکش کرد.
لیسا لبخندی خجلی زد و حواسش رفت سمت منویی که باز بود.
با خوردن نگاهش به اسما و قیمتاشون میتونست بگه الانه که فکش بخوره به زمین. این غذاها دقیقا چی بودن؟جانگکوک که گوشیشو خاموش کرد متوجه لیسا و نگاهش شد. صورت اون دختر خیلی خنده دار بود.
برای اینکه خجالت زده اش نکنه لبخند ملایمی زد و گفت- من برای هردومون از طرف خودم غذا سفارش دادم. اشکالی که نداره؟لیسا از خدا خواسته سری به نشونه منفی تکون داد-نه خیلی هم خوبه.
حواسش نبود که چقدر هول شده.جانگکوک لبخند دیگه ای زد- خب راجب کاترین حرف بزنیم.
کاترین؟ اینجوری بود که نَ مَنه؟(به معنای چی) کاترین... دخترش کاترین بود؟
نمیخواست خراب کنه همه چیو.
-کاترین دخترمه. همونی که قراره بهش تدریس کنین.
لیسا سری تکون داد.
جانگکوک مودبانه توضیح میداد- اسمش کاترینه چون مادرش کره ای نبود و ترجیح میداد اسمشو خودش انتخاب کنه. ۸ سالشه و دختر خیلی دوست داشتنی ایه. ولی از وقتی مادرشو توی تصادف از دست دادیم روحیه اش به شدت افت کرد و خودش هم تو اون تصادف توانایی راه رفتن پاهاشو از دست داد و ویلچر نشین شد.نگاهی به لیسایی که غرق در حرفاشه انداخت و با ارامش ادامه داد- از همون اوایل عاشق نقاشی بود و قبل از آسیب پاهاش یه چند دوره ی ابتدایی رفت و بعدش این اتفاق افتاد.به عنوان یه پدر فکر میکنم بهتره روحیه اشو با نقاشی برگردونه... و حالا با شما اشنا شدم. میخواستم خواهش کنم که باهامون کار کنین چون ووشیک شی تعریف شما رو خیلی کردن.
لیسا با جدیت نگاش کرد- میدونستید که من از همون اموزشگاه اخراج شدم؟
صورت جانگکوک کمی گرفته شد- یه چیزایی شنیدم،متاسفم.
YOU ARE READING
وقتی برای اولین بار دیدمت
Fanfictionزندگی پر از تنهایی قشنگه؟ برای کسی که کل زندگیش تنها بوده و بهش عادت کرده جواب این سوال معنایی نداره.. واقعا نداره. تو یک معجزه ی مبهم بودی در میان تمام ابهامات من.. انگار با ورود تو به زندگیم تازه فهمیدم زندگی چیه. تازه فهمیدم یعنی چی که یه نفر باش...