هتل...
انگار تازه داشت میفهمید کجا اومدن..
مگه هتل رفتن برا کاپلا معنای عشق بازی و این حرفا نداشت؟؟
چشماش گرد شده بود..
ولی ته دلش احساس خیلی خوبی داشت.
خب میرسید به سوال اولش مگه کاپلا از این کارا نمیکنن؟؟
عشق واقعا زیباست و این یه جنبه اش بود.
ولی..
ولی یه چیزی تو سرش داشت داد می زد" خودتو خوار و ذلیل نکنی یه وقتا... اصلا اشاره نکن و عادی باش"
این کاملا به تجربه ی اسبقش از خودش و جانگکوک بر می گشت.
نفس عمیقی کشید..
نگاه جانگکوک می درخشید.
-مگه هتل دوست نداری؟؟
لیسا یه لحظه بلند گفت-هان؟
جانگکوک واقعا خوشحال بود و تو یه لحظه شدیدا خندش گرفت..
-منظورم خود هتله.. اینکه از هتل خوشت نمیاد؟
بعد بلافاصله گفت- شاید انتظارشو نداشتی، ولی اومدنمون به این هتل یه دلیلی داره.
لیسا خجالت زده از رفتار نسنجیدش لبخند کمرنگی زد.
ولی مسلما می دونست اومدنشون یه دلیلی داره...
مسلما اون فرشته ی قرمز روی شونه ی چپش بود که این افکار پلیدو تو ذهنش می کاشت و اون یکی فرشته داشت میگفت " از خیالاتت بیا بیرونننن، این جانگکوک عمرا پا بده"
خندش گرفته بود و این خوب نبود...
پا بده؟؟
وای..
این لیسای همیشگی نبود..
"بیا جانگکوک چیزخورش کرده که... اهم اهم..."
مطمئن شد اون شب یه چیزی زده..
داشت شک می کرد نکنه اینا علائم یه بیماری روانی ای چیزی باشه...
اخه قشنگ توهم و هذیون رو با هم داشت تجربه می کرد.خداروشکر جانگکوک از فکر بیرونش اورد،اما نه با حرف قشنگی- فکر کنم خوشت نیومد..
اه به اون سکوت لعنتیشششش..
سریع گفت- اینجا اونقدری قشنگه که زبونم بند اومده.. در واقع...
جانگکوک لب هاش کش اومدن..
-خداروشکر، خیالم راحت شد.
بعد دستشو جلو اورد و اشاره کرد که لیسا دستشو بگیره..لیسا با یاداوری چیزی سریع گفت- یادم رفته بود..
جانگکوک سریع پرسید- چی؟
لیسا نگاه نگرانی کرد- اینطور جای شلوغی اومدیم... نکنه ازمون عکس بگیرن؟؟ اون وقت مجبور میشی راجبش حرف بزنی..
جانگکوک با مهربونی نگاهش کرد- برام مهم نیست.. نه حداقل الان...لیسا متعجب بود.
جانگکوک واقعی بود؟؟
نمیدونست چی بگه..
حتی فکرشم خوب کار نمی کرد.
فقط م خواست کنارش از لحظه لذت ببره..
جانگکوک دوباره دستشو سمتش گرفت- حالا مشکلی نیست؟؟
لیسا با خجالت دستاشو قفل دستاش کرد..
اون لحظه ای که بدن هاشون، دست هاشون حتی برای یه لحظه به هم برخورد می کردن احساس می کرد الانه که قلبش وایسه..
عشق این بود؟؟
این شکلی بود؟
قرار بود هر لحظه قلبش از جا در بیاد؟
اینطوری مسلما زود از پا در میومد...
گاهی فکر می کرد شاید جانگکوک یه خوابه.. یا که اونا برای هم مناسب نیستن...جانگکوک با نرمی انگشت هاشو دور دستش تکون میداد.
لیسا اب دهنشو قورت داد.
و این لحظه وارد هتل شدن...
-واوو...
برای یه لحظه نتونست جلوی احساساتشو بگیره و جلوی اون زیبایی و عظمت کم اورد.
-این خیلی قشنگه..
جانگکوک با غرور لبخندی زد- میدونستم خوشت میاد.
بعد لبشو نزدیک گوشش کرد- حدس بزن طراح داخلی اینجا کی بوده؟؟
لیسا با ناباوری نگاهش کرد.
-نههه... تو طراحیش کردی؟؟
YOU ARE READING
وقتی برای اولین بار دیدمت
Fanfictionزندگی پر از تنهایی قشنگه؟ برای کسی که کل زندگیش تنها بوده و بهش عادت کرده جواب این سوال معنایی نداره.. واقعا نداره. تو یک معجزه ی مبهم بودی در میان تمام ابهامات من.. انگار با ورود تو به زندگیم تازه فهمیدم زندگی چیه. تازه فهمیدم یعنی چی که یه نفر باش...