~9~

682 97 22
                                    

لیسا اصلا از ذوقش نتونسته بود که بخوابه. حتی فکر رفتن به نمایشگاه مورد علاقش دیوونش می کرد.

امشب قرار بود که به نمایشگاه برن و دل تو دل لیسا نبود.
کاترین که به ترکیب های رنگ لیسا نگاه می کرد گفت- من خیلی دوست دارم زود بریم نمایشگاه و نقاشیا رو نگاه کنم.
لیسا سرشو بالا آورد و لبخندی زد- باورم نمیشه که میشه بالاخره برم.. منم خیلی منتظر امشبم.
کاترین سرشو پایین انداخت و به لیسا گفت-لیسا میدونی فقط ما قراره اونجا باشیم؟
لیسا که به راحت صحبت کردنای کاترین عادت کرده بود با تعجب بومو زمین گذاشت- تنها؟
کاترین سری تکون داد- به خاطر منه.. بابا همیشه وقتی منو قراره جایی ببره به خاطر من فقط منم و خودش.. ولی امشب تو هم هستی.
لیسا تو چشمای کاترین نگاه کرد. غم بزرگی تو چشماش بود. می خواست چیزی بگه اما هیچی به زبونش نمیومد که بگه. 
از طرفی متعجب بود که کاترین برای اولین بار راجب چیزی که تو دلش باهاش حرف زده.
لیسا آه آرومی کشید و رفت سمتش- و این خوبه یا بد؟
کاترین لبخند کمرنگی زد نمیخواست بگه ولی گفت- خوبه. اونوقت تنهایی دل بابا رو نمیزنم.
چی شده بود که این دختر کوچولو به این چیزا فکر کرده بود.
اولش اون فقط یه دختر مغرور،از دماغ افتاده و پرنسس بابایی بود ولی حالا از نظز لیسا اون دختر تنها بود. واقعا تنها بود،حتی اگه کل دنیا هم کنارش می بودن تنها بود.
این همون حسی بود که لیسا خوب درکش می کرد،چشماش پر شد به یاد خاطرات گذشته که چقدر سختی و تنهایی کشیده بود. اما اون بین خاطرات خیلی شیرینی هم داشت که اون تلخی زیاد به چشم نمیومد.
-کاترین رنگ قرمزو زیاد ریختی.
کاترین یه نگاه به پالتش انداخت- چیکار کنم حالا..
لیسا لبخندی زد و رنگ آبی رو گذاشت کنارش- یه خورده آبی بزن بهش.
کاترین سری تکون داد و مشغول قاطی کردن رنگ آبی به پالتش شد.
بعد اتمام کلاسشون لیسا از جاش بلند شد- من میرم با مادربزرگتم خداحافظی کنم. امشب میبینمت.
..
شب خیلی زودتر از چیزی که لیسا فکرشو می کرد رسید.
یه کت مشکی که تا رونش میرسید تنش کرد و با شلوار بلندش.
موهاشو هم دورش ریخت. 
ذوق داشت، از اونجایی که میخواست کلی درس بگیره باید به خودش می رسید..
تو فکر این هم بود از اون خونه بزنه بیرون و جای دیگه ای ساکن شه.
کیف کوچیکی برداشت و از خونه زد بیرون.
جانگکوک و کاترین قرار بود سر خیابون اصلی منتظرش باشن.
با عجله خودشو به خیابون اصلی رسوند..
اون خونه خجالت آور بود حتی دلش نمیخواست کسی بدونه اون اونجا زندگی میکنه…
ماشین جانگکوکو از دور دید و سمتش حرکت کرد.
نزدیک ماشین شد.کاترین عقب نشسته بود. 
جانگکوک هم مشغول حرف زدن با تلفن بود. مستاصل وایساده بود.
دستش رفت سمت در عقب و بازش کرد که کاترین ابرویی بالا انداخت- ببخشیدا ولی اینجا جای منه.
لیسا خجالت زده درو بست و در جلو رو باز کرد.
جانگکوک تلفنش قطع کرده بود-سلام.
لیسا در حالی که درو می‌بست جواب داد-سلام.
واقعا خجالت میکشید و اصلا دست خودش نبود.
تا به حال به خانواده ی هیچکدوم از شاگرداش نزدیک نشده بود.
نه بیشتر از سلام و علیک.(سلام علیک😁🤣)
جانگکوک به ارومی شروع به حرکت کرد.
موسیقی ملایمی پخش شد که کاترین اعتراض کرد- بابا پلی لیست من..
جانگکوک از تو آینه نگاهی به کاترین انداخت- اینجا تنها نیستیم کاترین.
لیسا نگاهی به جانگکوک کرد- من مشکلی ندارم،جدا. جانگکوک نگاه گذرایی بهش انداخت- باشه،اما بهتره مراقب گوشاتون باشین.
تا خواست حرف جانگکوکو تحلیل کنه صدای موسیقی راک خشن کل ماشینو برداشت.
شوکه شده بود.
لبخند پر از هیجانی زد.
کاترین واقعا آدم عجیبی بود درست مثل پدرش، کارایی که بهش نمیخورد رو انجام می‌داد.
هر لحظه از رفتارای این پدر و دختر شوکه میشد.
با رسیدنش به مقصد لبخند بزرگی زد خواست پیاده بشه که جانگکوک بازوش بازوش ارومی گرفت- صبر کنین.
بعد با عجله دستشو کشید عقب- میریم داخل محوطه.
لیسا فقط سری تکون داد و محکم چسبید به صندلیش.
نگهبان با دیدن جیسو یه کم بهش خیره شد و با تعجب به اون و جانگکوک نگاه کرد.
-بفرمایید داخل.
با پارک کردن ماشین وارد سالن شدن.
سالن خیلی بزرگی بود.
فقط و فقط خودشون بودن.
لیسا اروم گفت- راهنماش هم اینجا نیست انگار.
جانگکوک سری تکون داد-درسته، فقط خودمونیم. شما خودتونین باید ما رو راهنمایی کنین.
کاترین ویلچرشو تکون داد و رفت جلو-میشه حالا بریم و نقاشیا رو نگاه کنیم؟
با این حرف کاترین اونا هم شروع به حرکت کردن.
اولین تابلو که به چشم اومد لیسا با ذوق خاصی سمتشون حرکت کرد و دوربینشو دراورد.
مردی که کنار در ایستاده بود اومد سمتش- متاسفم خانوم اما امکان گرفتن عکس از نقاشیا وجود نداره.
لیسا اخم ریزی کرد- ولی کسایی که میان اینجا میتونن عکس بگیرن.
جانگکوک رفت نزدیک تر و کارت شخصیشون دراورد- اینجا امشب در اختیار ماعه. اگه دوست ندارین به دلیل مساوی رفتار نکردن با افراد وارد دردسر بشین پس لطفا کنار بایستین.
اون مرد کمی نگاهشون کرد و چیزی نگفت و ازشون دور شد.
لیسا احساس می کرد چیزی درونش تکون خورده..
جانگکوک با جدیت برگشت سمتش- اجازه ندین چیزی که حقتونه رو ازتون سلب کنن.
لیسا افکار مختلف و پیچیده ی ذهنش و شاید رویا پردازی مسخرشو کنار زد- ممنونم.
کاترین بی توجه به اون دو نفر محو یه نقاشی خاص شده بود.
-بهتره برگردیم سمت نقاشیا.
لیسا سری تکون داد و به دنبال حرف جانگکوک حرکت کرد.
لیسا نزدیک نقاشی مورد علاقش شد و موبایلشو در اورد و سعی کرد سلفی بگیره.
جانگکوک نگاه گذرایی بهش انداخت و ناخودآگاه لبخند ریزی زد.
اولین باری بود که لیسا رو تو اون تیپ و استایل میدید.
کاترین که صداش کرد حواسش از لیسا پرت شد- چیزی شده؟
کاترین در حالی که حوصلش سر رفته بود غر زد- اینا هیچکدوم قشنگ نیستن، تو گفتی که بیام چون خوشم میاد.
جانگکوک لبخندی زد- نقاشی تنوع زیاده، گفتم چون نقاشی دوست داری خوشت بیاد.
کاترین اخمی کرد- من فکر میکردن نقاشی طبیعت داشته باشه. اینا همش چیزای چرتین.
لیسا که صدای کاترینو شنیده بود نزدیکش شد.
-متاسفانه حرفتو غیرعمدی شنیدم و باید بگم اینطوری نباید بگی. نقاشی یه هنره، حتی اگه سلیقه ات متفاوت باشه نباید به یه کار بگی چرت. اینا همشون کلی وقت بردن.
کاترین آهی کشید- خب من خوشم نیومد،میشه بریم خونه؟
لیسا که هنوز چیز زیادی ندیده بود سرشو پایین انداخت- رفت و امدشون بستگی به جئون جانگکوک داشت.
جانگکوک نگاهی به نقاشیا کرد- میخوای یه کم دیگه اینجا رو نگاه کنیم؟
کاترین ناله کنان گفت- نه میخوام برم خونه.
جانگکوک اروم دم گوشش زمزمه کرد- ولی ما همه رو ندیدیم،لیسا شی هم به نظرم میخواد بقیه رو ببینه،فکر نمیکنی بی ادبی باشه؟
کاترین چشم غره ای به پدرش رفت- میتونم یکم دیگه صبر کنم.
جانگکوک لبخندی زد- خوبه،دختر من باید تک باشه‌‌.
و چشمکی بهش زد.
لیسا با خیال آسوده مشغول نگاه کردن به بقیه نقاشیا شد.
باید با عجله نگاهشون می کرد. معلوم نبود که کی برن.
جانگکوک نمیدونست چرا داره برای اون دختر تلاش میکنه تا ناراحت نبینتش اما یه جرقه هایی توی ذهنش زده شده بود. 
اون خوب خودشو میشناخت، میدونست اینا علائم چیز خوبی نیستن.

وقتی برای اولین بار دیدمتWhere stories live. Discover now