سه وون در حالی که پشت لپ تاپش بود و شدیدا تمرکز کرده بود دستش به فنجون قهوش خورد و حجم زیاد قهوه ریخت روش.
با عصبانیت و سوزش از جا پرید که حواس لیسا رو به خودش جلب کرد- سوختمم...
لیسا با هول و ولا از روی مبل بلند شد- چی شدی تو...
با عجله رفت سمتش و به سه وونی که مثل بچه ها آب غوره گرفته بود خنده ی ریزی کرد و در حالی که آستینشو میداد بالا نق زد- تو بچه موندی سه وونا. حس میکنم مامانتم.
سه وون آب دماغشو به شدت بالا کشید- قبلا هم بودی خب.
لیسا آهی کشید- باید یاد بگیری مراقب خودت باشی،خصوصا که حالا از خانوادت دور شدی و مستقل شدی.
سه وون به حالت مسخره ای گفت- بهتره بگی مثلا مستقل شدی...
و بعد ناراحت ادامه داد- با اینکه هنوز کاملا رو پاهای خودم واینستادم حس میکنم دارم کم میارم. خودمم میدونم بابا همه جوره داره ساپورتم میکنه،علاوه بر حقوقم به حسابم پول واریز می کنه. اینجا برام با آشناهاش کار پیدا کرده و از همه مهم تر چند نفری هستن که چکم کنن و گزارش حالمو بدن به بابا.. ولی با این حال احساس بی عرضگی می کنم.
لیسا لبخند کمرنگی زد و دستاشو گرفت و هدایتش کرد سمت مبل تا بشینه- من میدونم داری بهترین تلاشتو میکنی، قرار نیست همه مثل هم باشن تو تحمل مشکلات همین که داری سخت کار میکنی خیلی قابل تحسینه.
سه وون آه خسته ای کشید- نمیفهمی لیسا، من از اول یه دختر سوسول بار اومدم فکر می کردم راحته و همش به بابام میگفتم خسته شدم از ساپورت کردناش و میخوام رو پای خودم وایسم.
دوباره آب دماغشو بالا کشید و ادامه داد- راستشو بخوای فکر می کنم خودش موافقت کرد تنهایی برگردم و مثلا رو پای خودم وایسم و ساپورتم کنه و بهم نشون بده هنوز با کمک اون نمیتونم خودمو جمع و جور کنم... چه برسه که بخواد کلا رها کنه حمایتای لحظه ایشو.
لیسا دستشو محکم فشار داد- بهت که میگم ادما متفاوتن. همینکه داری تلاش میکنی تا یاد بگیری بدون کمک هر لحظه پدر و مادرت زندگی کنی مهمه. درسته شاید اینطوری به نظر نیاد،ولی قدم مثبتی برداشتی. حداقل وقتی این تصمیمو گرفتی و از منطقه ی امنت زدی بیرون مشکلاتی برات پیش اومد که اون موقع نداشتی..
سه وون خودشو ول کرد روی مبل و دستی به گردنش کشید- درسته.
-من میگم یکم استراحت کن. خیلی به خودت سخت میگیری سه وونا..
این حرف لیسا کافی بود تا از جاش بپره بالا- امکان نداره، استراحت؟ اه... به حد کافی از لحاظ مهارت از همکارام پایین ترم. از اون ورم مسئول کاراموزام. نمیتونم همینطوری بمونم.
چشماشو رو هم فشار داد- همین الانشم بهم مسئولیتای سبک میده،خیال میکنه نمیفهمم میخواد کاری کنه فقط سرم گرم شه.
به سرعت پشت لپ تاپش نشست- باید تمرین کنم از نقشه های مورد نظرش بکشم.
لیسا سری تکون داد- هر طور راحتی اما مطمئن شو استراحت میکنی.وسایل مورد نیازشو خریده بود و داشت سمت خونه میرفت دیگه کم کم وقت خداحافظی با عمارت جئون بود. هر وقت به اون روز فکر می کرد دیوونه میشد.
به نظرش خیلی مسخره بود، اون اتفاق ممکن نبود بیوفته. چرا انقدر آشفته بود؟
خنده ی مسخره ای کرد، بسه دیگه...
داشت شک میکرد که نکنه واقعا خودش دوست داره به اون روز فکر کنه؟
لباساشو تو چمدون کرد. وقت خداحافظی رسیده بود.
کلیدو پشت در گذاشت و سعی کرد با آجومای بد اخلاق و کینه ای اصلا رو به رو نشه.
هوا سرد بود ولی این چیزی از گرمای درون لیسا کم نمی کرد، گرمی شروع یه زندگی جدید... خوشحال بودنشو امکان نداشت اجازه بده چیزی ازش بگیره.
گوشیش که زنگ خورد سریع جواب داد.
با دقت به حرفای مرد پشت گوشیش جواب داد- بله اونارو اروم همونجا بزارین الان میرسم.
سریع سوار تاکسی شد.
با دیدن مرد راننده سریع رفت سمتش-خیلی ممنونم. دیر که نکردم؟
مرد کلاه کپشو روی سرش گذاشت- بیست دقیقه اس منتظرم.
و بعد دستشو جلو اورد.
لیسا سریع دستشوسمت کیفش برد و پولی که کنار گذاشته بودو سمتش گرفت و لبخندی زد-خیلی ممنون،متاسفم که منتظرتون گذاشتم.
مرد بدون هیچ حرفی پولو شمرد و رفت.
به بومای کوچیک و بزرگش خیره شد و لبخند گنده ای زد.
سریع کلیدو انداخت و وارد شد.
کیفش و کلیدارو روی میز کنار در انداخت و آستیناشو بالا داد.
باید بومارو میاورد داخل.
با دقت همه رو داخل اورد و به اتاق بزرگی که قرار بود بشه محل نقاشیش منتقلشون کرد.
نگاهی به دور تا دور خونه انداخت،دلش میخواست برقصه از خوشی.
خونه ی خیلی بزرگی نبود ولی برای اون اندازه ی یه دنیا بود.
از اون اتاق کوچیک که هر لحظه حشرات امکان داشت تو دهنت بیان و سقفش رو سرت بریزه خیلی بهتر بود.
حالا که خونه برای خودش داشت میتونست با خیال راحت به کارای مورد علاقش هر چند با دستمزد کمتر برسه.
تاپ و شلوارک گشادی تنش کرد،این بوی ازادی میده.
توی اینه به تیپش لبخند گشادی زد،مسلما اگه سه وون اونو این ریختی میدید دوباره غر میزد که چه وضع لباس پوشیدن یه دختره.
ولی لیسا؟؟ واقعا اهمیتی نداشت.
لباسای ساده و راحت براش حکم ازادی داشتن.
رفت سمت آشپزخونه و پیش بند کوچیکی که سر راه خریده بودو برداشت تا برای خودش شام خوشمزه ای اماده کنه که صدای در بلند شد.
لبخندی زد، حتما سه وون اومده بود خونه رو ببینه. با یاداوری لباساش خنده ی بلندی،حلال زاده بود. فکر بدی نبود که بخواد اذیتش کنه.
بدون جواب دادن باز کرد و پشت در منتظر موند تا سه وون بیاد داخل.
صدای پا از پله ها به سمت درش رسید.
تا سه وون سریع صداش کرد درو باز کرد و پرید جلوش.
-تادانننننن...
با دیدن سه نفر پشت در چشماش هزارتا شد.
جانگکوک،سه وون و جیمین پشت در خشکشون زده بود.
لیسا رو هم انگار برق گرفته بود.
سه وون دستش سمت صورتش رفت و انگشتاشو روی صورتش کشید،قرمز شده بود داد زد-لیسااااا...
لیسا که به خودش اومده بود از جلوی در رفت کنار..
-امم،خوش اومدین..
حتی نمیدونست چی بگه و چی بپرسه.
جیمین شروع به خندیدن کرد که جانگکوک محکم از دستش نیشگون گرفت.
هر سه وارد شدن که لیسا سمت اشپزخونه رفت با من من کردن پرسید-چی باعث شده اینجا بیاین؟
سه وون ولی سریع اومد سمتش و با صورتش شکل تک تک ایموجیای گوشیشو در اورد- چرا اینجوری لباس پوشیدی؟؟
این حرفو اروم گفت و بعد تقریبا داد زد- چرا به اون گوشیت جواب نمیدی؟
لیسا که حرف اول سه وون رو به خاطر حرف دومش کلا ول کرد با گیجی پرسید-چی؟ گوشیم؟
ولی گوشیم زنگ نخورده.
-رو سایلنت گذاشتیش؟
سه وون پرسید.
-نه... همین یه ساعت پیش برا اومدن وسایلم زنگ خورد.
و بعد انگار که چیزی یادش اومده باشه زد رو پیشونیش- دیروز بعد اینکه از خونت اومدم سیمکارت قبلی رو در اوردم.
سه وون نفس پر از حرصی کشید- چرا اون وقت؟
لیسا لب زد- همینطوری، قبلا برام مشکل درست کرده بود وقتی بیرون بودم عوضش کردم حتی یادم نبود بگم. متاسفم. حالا چی شده؟؟
جانگکوک که نگاهش میکرد گفت- از صبح باهاتون تماس میگرفتم،به خاطر کلاسای کاترین و یه سری مسائل دیگه ولی چندبار که گرفتم تکرار میکرد گوشیتون خاموشه. خونتونو هم به جزو خیابون اصلی نمیشناختم برای همین به سه وون شی زنگ زدم و ایشونم باهاتون تماس گرفت ولی هیچ جدره در دسترس نبودین برای همین اومدیم اینجا.
لیسا که تازه فهمیده بود قضیه از چه قراره سرشو به نشونه ی فهمیدن اروم بالا پایین برد-اهان...
بعد تا چیزی بگه سه وون دستشو گرفت و اونو کشید توی اتاق- یه لحظه بیا باهات کار دارم.
سه وون رسما پرتش کرد توی اتاق.
لیسا دستشو که محکم کشیده شده بود مالید-اههه چته دیوونه..
YOU ARE READING
وقتی برای اولین بار دیدمت
Fanfictionزندگی پر از تنهایی قشنگه؟ برای کسی که کل زندگیش تنها بوده و بهش عادت کرده جواب این سوال معنایی نداره.. واقعا نداره. تو یک معجزه ی مبهم بودی در میان تمام ابهامات من.. انگار با ورود تو به زندگیم تازه فهمیدم زندگی چیه. تازه فهمیدم یعنی چی که یه نفر باش...