سه وون رو رسونده بود خونه.
در حالی که سه وون ردی تختش ولو شده بود نشست روی کاناپه،سرش درد می کرد.
شماره ی جانگکوکو گرفت.
با فاصله ی کوتاهی از تماسش صدای جانگکوک توی گوشی پخش شد- سلام.
لیسا اب دهنشو قورت داد- سلام..
با کمی مکث گفت- راستش زنگ زدم یه جورایی بگم نمیتونم امشب به قرار شامتون برسم.
جانگکوک که سکوت کرده بود پرسید- به خاطر دوستتونه؟ کانگ سه وون؟
لیسا نفس عمیقی کشید و در حالی که با انگشتاش بازی می کرد جواب داد- درسته، اون نیاز داره یکی کنارش باشه.
-باشه، اشکالی نداره اما میتونم روی یه روز دیگه حساب باز کنم؟
لیسا ناخوداگاه لبخندی زد- حتما.
بعد قطع کردن گوشی لب هاش ناخوداگاه کش اومدن و لبخند بزرگی روی صورتش نشست.
از جاش بلند شد و با دیدن خودش توی اینه سعی کرد خووشو کنترل کنه.
این چیزی نبود که لیسا میخواست، این لبخندا کار دستش میدادن. هنوز هم از اینکه اونو سر قرار دیده بود ناراحت بود.
احمقانه بود، شایدم نه. به خودش نیشخند کنایه ای تحویل داد... تو هم مثل بقیه پول پرست شدی!
صدایی توی ذهنش اکو شد" تو با بقیه فرق داری"
فرق داشت. همیشه هم داشت.
خاطرات گذشته دوباره توی ذهنش پلی شد.
تصمیم گرفت کمی دراز بکشه، کم کم داشت عقلشو از دست می داد و این حالشو بد می کرد.
جیمین با دیدن صورت جانگکوک لبخندی زد-ردت کرد نه؟
-جیمین پاشو برو خونت!
با تحکم گفت که جیمین اهی کشید- به من چه اصلا میرم پیش کاترین.
-اصلا به سرت نزنه هواییش کنی ببریش شهربازی..
جیمین اخم گنده ای کرد- چته تو؟ کی حرف از شهربازی زد؟
-اون سری که رفتین خاطره ی خوشی نزاشته تو ذهنم،همین.
جانگکوک کلافه گفت و از جاش بلند شد.
-کجا؟
-پیش کاترینی دیگه؟ میرم یه سر بیرون.
-ساعتو نگاه.. این وقت از شب کجا میخوای بری؟
جانگکوک نفس محکمی کشید و سر آستیناشو شل کرد- یکم نفس بکشم.
کلیدارو برداشت و اروم گفت- کلیدارو برداشتم که خوابیدین دم در نمونم.
بدون منتظر جوابی از جیمین از خونه زد بیرون.
همه داشتن رو مخش میرفتن،کاش میشد فرار کنه از این ادما.صبح چشماشو به زور باز کرد.
نگاهی به اطراف انداخت و با یاداوری موقعیتش صاف نشست. چشماشو مالید هنوز به شدت خوابش میومد و همینطور شدیدا گرسنه بود.
نگاهش که به ساعت افتاد برق از سرش پرید،ساعت ۱۰ بود...
با عجله به اتاق سه وون رفت که با دیدن جای خالیش نفس عمیقی کشید!
نوشته ای روی تختش بود.
" من رفتم شرکت، مرسی که منو رسوندی خونه امیدوارم حداقل شبو خوب خوابیده باشی. توی یخچال همه چی برا خوردن هست. عشق جونت سه وون"
با بی حوصلگی نامه ی مثلا نامشو کنار انداخت و اداشو دراورد عشق جونت سه وونننن...
بی ادب حتی سلام نکرده بود.
بعد خندید.
داشت دیوونه میشد،حرکاتش غیرمنطقی بود.
آهی کشید و رفت سمت یخچال.
اوووففف،همه چی تو یخچالش بود.
دوتا تخم مرغ برداشت همونا کافی بودن تا سیرش کنن.
بعد خوردن صبحانه به لباساش که حالا تو تنش چروک شده بودن نگاهی کرد.
باید میرفت خونه و بعد سراغ خونه ی جدید...
خیلی سخت بود.
YOU ARE READING
وقتی برای اولین بار دیدمت
Fanfictionزندگی پر از تنهایی قشنگه؟ برای کسی که کل زندگیش تنها بوده و بهش عادت کرده جواب این سوال معنایی نداره.. واقعا نداره. تو یک معجزه ی مبهم بودی در میان تمام ابهامات من.. انگار با ورود تو به زندگیم تازه فهمیدم زندگی چیه. تازه فهمیدم یعنی چی که یه نفر باش...