نگاه هر دو پر از نیاز و تمنا بود..
جانگکوک دستشو دور کمر ظریف لیسا حلقه زد- چرا انقدر خواستنی هستی؟
موهای لیسا با بادی که توی هوا بود همراه شده بود و می رقصید.
-نمیدونستم انقدر توی عشق کاربلدی..
لیسا با افسونگری زمزمه کرد..
-راستش با فکر اینکه اولین تجربه ی عشقیت من نبودم یه مدلی میشم... اینکه شنیدن اون حرفا ازت برای کس دیگه ای چطوری نی تونه باشه... اما می تونم بفهمم که هر زنی کنار باشه خوشبخته...
به حال پریشون جانگکوک خیره شده بود- اینکه احساس گناه بکنی وحشتناکه.. بودن با تو بهترین احساسیه که میشه داشت..جانگکوک انگار نمیخواست به حرفای لیسا توجه کنه، همش پی اون لب های زیبایی بود که با حرف زدن لیسا بالا پایین می رفت.
بدون اینکه چیزی بگه مهر سکوتو روی لب های لیسا زد.
لب های اون مثل شوره زار بود..
جوری که هیچ آبی سیرابش نمیکنه و بدتر تشنه ترش میکنه..
لب های لیسا هم فقط بیشتر و بیشتر تشنه اش میکرد.
لیسا متوجه حالت عجیب جانگکوک شده بود.
اون متوجه نبود که لیسا با اون بوسه کارش می تونست به بیمارستان بکشه..هردو در حالی که نفس نفس می زدن از هم جدا شدن.
لبخند شیرینی روی لب های جانگکوک جا خوش کرده بود- مستم میکنی،مست..
اینو کشیده گفت و خندید..
لیسا هم پشت بندش خندید.
جانگکوک دستش دور کمر لیسا حرکت می کرد.
اون مسلما بیشتر می خواست..
ا لیسا رو تو اختیار خودش می خواست،فقط و فقط برای خودش..
اینکه صدای نفس نفس زدنشون اتاقو پر کنه..
فقط فکر کردن بهش حالشو خراب می کرد.
اما سری تکون داد...
این لیسا بود که باید بهش اجازه می داد..
این وظیفه ی لیسا بود که اون درصد کم هوش و حواس باقی موندشو هم ازش بگیره و دیگه کار تموم بود.
لیسا متوجه خمار شدن جانگکوک بود.
از لمس شدن توسط جانگکوک حس بدی نداشت.
عجیب بود...
تمام اون خاطره حتی دیگه اذیتش نمیکرد...
جانگکوک زمزمه کرد- بریم خونه؟
لیسا کمی جا خورد..
اون لمسا و حال جانگکوک چیز دیگه ای داد میزدن.
جانگکوک توی گوش لیسا به خمارترین و سکسی ترین حالت گفت- باور کن اگه میتونستم نمیزاشتم امشب همینطوری تموم شه..
بدنش مور مور شد..
و با فقط اون حرف احساس میکرد الانه از دست بره..
منظورش از اینکه اگه میتونست چی بود؟؟
-میخوای...
لیسا من و من کنان گفت..
-میخوای.. بیشتر بمونیم؟
همین حرف لیسا کافی بود تا جانگکوک دست هاشو دورش محکم تر حلقه کنه..
-زبان بدنت باهام حرف میزنه لیسا، حتی اگه نمیگفتی و به زبون نمی اوردیش.. فقط میخواستم بشنومش..
بوسه ی کوتاهی رو لباش زد- که مثل من داری میسوزی.
و دوباره بوسه ای رو لب هاش زد- نمیدونم چطور تا الان دووم آوردم.
با بوسه ی کوتاه بعدی لیسا ناخودآگاه ناله ی کوتاهی کرد- نمیتونم دیگه نادیده اش بگیرم..
خواست بغلش کنه که تلفنش زنگ خورد.
همونجا جاخورد..
لعنتی فرستاد، این وقت شب اگه کسی بهش زنگ می زد یا مادرش بود یا کاترین..
ناچارا از لیسا جدا شد.
با دیدن شماره تلفن روی موبایلش تلفنو سریع وصل کرد.
لیسا آهی کشید...
انگار دنیا از وضعیت اون دونفر کنار هم راضی نبود.
جانگکوک عصبی دستی تو موهاش کشید- یهویی گفت میخواد بیاد خونه؟
بعد چشماشو محکم بست- این وقت شب مامان؟؟
چشماش درشت شد- همه چیو به هم ربط نده..
نگاهی به لیسا کرد و برخلاف وضعیتشون نتونست لبخندی نزنه...
ادامه داد- میخواستم بخوابم...
لیسا خندش گرفته بود.
"خواب؟؟"
اره دقیقا داشت می رفت بخپابه،یعنی بخوابن..
جانگکوک عصبی دستی تو موهاش کشید- باشه یکم دیگه میام دنبالش...
با قطع کردن تلفن اونو تقریبا روی میز کوبید.
-کاترین وسط شب زده به سرش برگرده خونه...
لیسا رفت سمتش و بغلش کرد- اشکالی نداره.
جانگکوک آهی کشید- شاید نباید با یه پدر مجرد قرار میزاشتی!
لیسا اخمی کرد- منظورت چیه؟
جانگکوک خنده ای عصبی کرد- به نظرت هیچی نشده الان؟ وضعیتو ببین.. حتی نمیتونم باهات تنها باشم..
بعد با ناراحتی ادامه داد- بعضی وقتا خسته میشم از اینکه چرا زندگیم با بقیه فرق داره.. ولی میدونی دخترمه.. با تمام اینا دوسش دارم..
لیسا موهای جانگکوکو به هم ریخت- من مشکلی ندارم با این مسائل...
بعد لبخندی زد- همینکه پیشت لبخند میزنم و خوشحالم واقعا کافی نیست؟؟ امیدوارم مشکل فقط همین باشه... پس ناراحت نباش.
جانگکوک سری تکون داد- تو متوجه نیستی.. میخوام بهت بگم که من بیشتر از نیاز تو بهت نیاز دارم..
YOU ARE READING
وقتی برای اولین بار دیدمت
Fanfictionزندگی پر از تنهایی قشنگه؟ برای کسی که کل زندگیش تنها بوده و بهش عادت کرده جواب این سوال معنایی نداره.. واقعا نداره. تو یک معجزه ی مبهم بودی در میان تمام ابهامات من.. انگار با ورود تو به زندگیم تازه فهمیدم زندگی چیه. تازه فهمیدم یعنی چی که یه نفر باش...