با دور شدن جانگکوک ازش بقیه لیمونادشو خورد و از جاش بلند
شد. بهتر بود که دیگه برگرده خونه.. اونجا واقعا حوصلش سر
رفته بود و این دلیل خوبی برای رفتن بود.
سمت سه وونی رفت که مشغول حرف زدن با همکاراش بود.
اون دخترا واقعا هات بودن،باورش نمیشد که اونا معمارای موفق
شرکت مطرح جئون جونگکوک باشن. با لبخند رفت سمتشون..
-سه وونا..
سه وون برگشت سمتش- لیسا..
-اممم، فکر کنم دیگه وقتشه برگردم خونه. اومدم خداحافظی
کنم.
سه وون آهی کشید- حوصلت سر رفت،نه؟ متاسفم لیسا.
بعد کنار گوشش خم شد- این کاراموزا کلی سوال می کنن نمیزارن
بیام سمتت. انگار نه انگار که اومدیم جشن بگیریم.
لیسا سری تکون داد-نه،نه.. مشکلی نیست. یه جورایی تقصیر
منه. نباید مزاحمت میشدم.. فقط..
چشماشو محکم بست. از اینکه به کسی رو بندازه متنفر بود.
درسته که هیچوقت تو یه خانواده بزرگ نشده بود اما یه جوری
بزرگ نشده بود که راحت خواسته هاشو از بقیه به زبون بیاره.
سه وون منتظر نگاهش می کرد.
-فقط یه مسئله ای هست و میخوام یه کمکی بهم بکنی..واقعا به
هیچ وجه دلم نمیخواد به زحمت بیوفتی اما ناچارا به کمکت نیاز
دارم.
سه وون نگران نگاهش کرد و بازوشو محکم گرفت-چیزی شده
لیسا؟ اولین باره که اینطوری سرگردون میبینمت.
لیسا چشماشو رو هم محکم فشار داد.
سخت بود حرف بزنه- راستش میخوام به یه نمایشگاه برم. و
اون نمایشگاه چئون مین هوعه و بدون دعوت نامه نمیتونم برم.
این اخرین نماشگاهش قبل بازنشسته شدنشه..
لیسا سرشو انداخت پایین و لبشو از داخل گاز محکمی گرفت و
بعد تو چشمای سه وون خیره شد و ادامه داد- میدونی که اگه
مسئله ی مهمی نبود نمیگفتمش.. اگه قرار بود یه نمایشگاه دیگه
هم مثلا باشه..
سه وون محکم بغلش کرد- این خواسته ی توعه؟ ترسوندیم
لیسا. میدونم اون ارتیست مورد علاقته.
و بعد اونو از بغلش بیرون اورد و لبخندی زد-دیوونه ای تو..
کمی با حالت ناراحتی گفت- از وقتی بابا دیگه تو کره سرمایه
YOU ARE READING
وقتی برای اولین بار دیدمت
Fanfictionزندگی پر از تنهایی قشنگه؟ برای کسی که کل زندگیش تنها بوده و بهش عادت کرده جواب این سوال معنایی نداره.. واقعا نداره. تو یک معجزه ی مبهم بودی در میان تمام ابهامات من.. انگار با ورود تو به زندگیم تازه فهمیدم زندگی چیه. تازه فهمیدم یعنی چی که یه نفر باش...