~19~

670 92 57
                                    

برگشته بود خونه.
هنوزم اتفاقات دیشب و صبح براش گیج کننده به نظر می رسیدن، انگار همه چیز به صورت عجیبی پشت سر هم چیده شده باشن تا گیجش کنن.
کلیداشو روی میز ورودی انداخت و با در آوردن کتش خودش رو هم رو کاناپه پرت کرد.
اصلا دلش نمیخواست فکر کنه که چیا شد و چطوری شد اصلا..
دلیلش هم این بود که دلش نمیخواست اون لیسایی رو به یاد بیاره که هیچوقت نمیخواست تو اون وضعیت ببینه،یه جورایی خجالت آور بود.
شاید اگه کسی داستان زندگیشو میشنید بهش می خندید.
که چی؟ تو هم داری از خودت تعریف میکنی؟ تو دقیقا باید همین رفتارو نشون بدی و ول بگردی...
قلبش درد می کرد.
دوباره صدای خودش رو می شنید...

《فلش بک》

دست مرد لای موهاش حرکت کرد.
معنی کارشو نمیفهمید ولی یه احساسی بهش دست داده بود.
مرد با دیدن اینکه دختر رو به روش تکون نمیخوره لبخندی زد و دستشو سمت بازوهاش کشید و توی گوشش زمزمه کرد- می دونستی که خیلی خوشگلی؟
لمس شدن پوست بدنش با دستای اون مزد باعث شد حس مور مور شدن رو تجربه کنه.
حتی نمیدونست اون مرد چرا داره اینکارو میکنه.
اتاق زیر شیروونی بوی نم میداد و باعث میشد کمی صورتشو جمع کنه.
دست مرد جاهایی می رفت که نباید می رفت.
دستش سمت سینه هاش حرکت کرد.
و شروع به لمسشون کرد.
حسی داشت که تا حالا نداشت، مرد بهش نگاه کرد- خدمتکار کوچولو به اربابش داره خدمت می کنه.. این کاریه که باید انجام بدی و اربابو راضی نگه داری.
سرشو انداخت پایین که دستشو از زیر تیشرتش رد کرد و با تماس دستش روی بدن لختش احساس ناخوشایندی بهش دست داد.. انگار که بخواد بره..
نگاهش به چشمای مرد که قرمز شده بودن کشیده شد.
لبخندی زد- دوسش داری؟ حسی که ارباب بهت میده؟
از ترس فقط سرشو تکون داد.
-ارباب قراره بهت خیلی احساس بهتری بده..
اینو گفت و کمرشو گرفت و بعد بلندش کرد.
تمام حسای بد دنیا تو وجودش رخنه کرده بودن.
اونو روی پاش گذاشت و دامنشو داد بالا..

به اینجا که رسید نتونست دومو بیاره و اشکایی که مدت ها بود جاری نشده بودن روی صورتش نشست.
قلبش درد می کرد.
هنوزم جای لمس اون عوضی روی تک تک قسمت های بدنش رو حفظ بود.
اون موقع فقط ۷ سالش بود...
هیچی نمیدونست...
ولی خوش شانس بودنش بود یا چی که مرد نتونسته بود به خواستش برسه؟؟
خنده دار بود نه؟ اون مرد فقط بوسه ی اولشو ازش نگرفته بود و انگار مثل دخترای دیگه منتظر معشوقی که بخواد اونو ازش بگیره و بعد اون اتفاق از جانگکوک عصبانی بود.
خندید..

دوباره چشماشو روی هم فشار داد..
درست بود که آسیب جسمی و روحی دیده بود اما هیچوقت اجازه نداده بود کسی زخماشو ببینه..
حتی نزدیک ترین شخص بهش،سه وون، اون هم نمیدونست..
این بود زندگی لیسا...
و سر در آوردنش از مدرسه ی جدید و اتفاقات دیگه که هیچوقت کامل به زبون نیاورده بودتشون.. شاید یه موقع کسی توی زندگیش پا میذاشت که اون مرز رو رد کنه و حفاظ اهنیشو بشکنه..

وقتی برای اولین بار دیدمتWhere stories live. Discover now