~23~

712 91 30
                                    

هنوز نمیدونست چی واسه خجالت کشیدن وجود داره.
کمی مردد بود و همچنین می ترسید اما از اینکه تونسته بود با واقعیت دوست داشتن مردی که دنیاش کاملا باهاش متفاوته کنار بیاد،راضی بود.
ولی هنوز یه چیز بود که ازش می ترسید!

زن نگاه ریزی به رزومه اش انداخت و ابرویی بالا انداخت- رزومه کاری خیلی خوبیه،ولی..
وقتی ولی از زبون اون زن بیرون اومد احساس کرد که دیگه الانه پس بیوفته.

چشمای زن تیزتر شد- ولی باید با مدیر راجبش صحبت کنین.
لیسا نفسشو بریده بریده بیرون داد.
لبخند کمرنگی زد- ممنونم.
هنوز ته دلش روزنه ی امید کمرنگی وجود داشت و این خودش باعث میشد کمی اعتماد به نفسش بیشتر از قبل باشه.

مدیر بهش لبخندی زد- خوش اومدین خانوم مانوبان.
لیسا متعجب نگاهش کرد.
اون منتظرش بود؟
سعی کرد مثبت باشه، این میتونست نشونه ی خولی باشه،مگه نه؟
-ممنونم.
مدیر به گرمی ازش استقبال کرده بود و حتی به خاطرش از جاش بلند شده بود.
لیسا رو به نشستن دعوت کرد.
همه چی مثل برق سریع می‌گذشت و ذهن لیسا خالی تر از خالی بود.
اصلا نمیتونست فکرشو متمرکز کنه.
مرد با اشتیاق گفت- نمیتونم برای پیوستنتون بهمون صبر کنم.
لیسا اب دهنشو قورت داد و خواست چیزی بگه که مرد پیش دستی کرد- میدونم الان سوالای زیادی دارین ولی بزارینشون برای بعد..
من تعریفتونو خیلی شنیدم و با دیدن کاراتون صمیمانه میخوام کنار ما تو گالریمون فعالیت کنین.
لیسا که شدیدا از استرس کم شده بود گفت- خانومی که کارامو دید...
مرد دوباره سریع تر از لیسا به حرف اومد- ایشون فقط دستیار منه و وظیفش چک کردنه..

لیسا هنوز متعجب بود.
همه چیز براش مشکوک بود.
لبخندی نرم تحویل مرد مقابلش داد- درسته.

کاترین شدیدا لجباز شده بود.
نه درست حسابی غذا میخورد و نه درست و حسابی می خوابید.
جانگکوک هم به تبع رفتارهای کاترین حساس و به شدت عصبی شده بود و حتی خوابش هم ریخته بود به هم.
دلیل رفتار های کاترین نامعلوم بود.
کاترین طبق عادتش بومشو توی حیاط گذاشته بود و مشغول نقاشی بود.
جانگکوک به روال چند روز پیش خونه رو ترک نکرده بود و دلیلش معلوم بود" کاترین و ارتباطش باهاش"
شرکت نرفتن فشار زیادی رو شونه های جیمین و البته خودش گذاشته بود. دخترش براش از همه چیز مهم تر بود.
حتی با لیسا هم نتونسته بود صحبت کنه و وقتی لیسا بهش زنگ زده بود هم نتونسته بود جوابشو بده و این واقعا اذیتش می کرد.
به یه نتیجه رسیده بود که شاید از قبل هم میدونست اما خودشو گول می زد..
"کاترین زیادی تنها و ضداجتماعی بود"
شخصیت منزویش تو جلسات روان درمانی کاملا تایید شده بود.
اینکه از آدما دوری می کرد تماما بعد قضیه ی پاهاش بود..
جانگکوک در حالی که به کاترین خیره شده بود توی این افکار غرق بود، وقتی به خودش اومد تنها متوجه چکیدن قطره اشکی از گوشه ی چشمش شده بود.
دستی ب صورت کلافه اش کشید، فکر نمی‌کرد دنیا روی خوبشو بهش نشون بده.

وقتی برای اولین بار دیدمتNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ