~7~

660 93 19
                                    

اون روز،روز تعطیلش بود و نیازی نبود که بره پیش کاترین و
مشغول نقاشی کردن بشه.
برنامه ی روزانشو نوشته بود و قصد داشت بره کمی تفریح کنه
با وجود تمام ناراحتیاش بابت اینکه نتونسته بود داخل نمایشگاه
موردعلاقش بشه.
کت چرمشو برداشت. توی اینه نگاهی به خودش کرد و لبخندی
زد. پارسال اون کت چرمو از اون اموزشگاه نفرین شده هدیه
گرفته بود، درست قبل از اینکه بهش تهمت دزدی زده بشه و با
تیپا از اونجا بیرون انداخته شه.
با وجود اینکه اون کت خاطرات بد اون روزا رو یادش میاوردن
روزای خوبیکه اونجا داشت رو هم بهش یاد اوری میکرد.
از خونه زد بیرون و مستقیم سمت کتابخونه حرکت کرد.
اونجا پر از کتاب بود. میتونست یه روزو بین اون کتابای رویایی
بگذرونه.
سر راهش یه لیوان قهوه ی داغ هم گرفت تا خواب الودگی اول
صبحش برطرف بشه.
وارد کتابخونه شد و به سمت قفسه ی رمان ها راه افتاد.
با دیدن جئون جانگکوک همراه یه پسر دیگه تقریبا جا خورد.
اون تو کتابخونه بود؟ نباید سر کارش می بود؟
تقریبا شونه هاشو با فشار بالا انداخت و سعی کرد فضولیش رو
کنترل کنه.
تو همین افکار چشم جانگکوک بهش افتاد.
باید چیکار می کرد؟ زشت میشد اگه جلو نره و سلام نکنه،نه؟
ناچارا رفت جلو و به اون و پسر همراهش سلام کرد.
-لیسا شی خوشحالم که اینجا می بینمتون.
لیسا لبخند کمرنگی زد-منم همینطور.
و بعد به پسر غیر اشنای کنارش نگاه کرد که اونم با تعجب به
لیسا خیره شده بود.
جانگکوک لبخندی زد- معرفی می کنم پارک جیمین. دوستم.
و بعد به سمت لیسا اشاره کرد- لالیسا مانوبان،مربی نقاشی
کاترین.
جیمین دستشو اورد جلو که لیسا با گرمی دستشو فشرد- از اشنایی
با شما خوشوقتم.
-منم همینطور.
جیمین اینو گفت و لبخندی زد- جانگکوک نگفت اما من
شریکشم هستم.
بعد چشمکی زد-گفتم که من بگمش.
لیسا خندش گرفته بود، به نظرش اون پسر باحالی بود.
جانگکوک لبخند متینی زد- درسته، فکر کنم بهتره ما بریم، مزاحم
شما هم نمیشیم.
بعد به جیمین نگاهی کرد- درست نیست جیمین شی؟
جیمین ابرویی بالا انداخت- راستش رفتن که فکر بهتری نیست.
به علاوه نگفته بودی کاترین معلم به این جذابی ای داره.
لیسا کم مونده بود دهنش باز شه.
جیمین قطعا کارش تو مخ زنی خیلی خوب بود.
خندش گرفته بود.
جانگکوک دست جیمینو فشار داد-کلی کار داریم.. مگه نه؟
تقریبا با حرص گفته بود.
-امم.. اره.. یعنی فکر کنم سرمون بیش از اندازه شلوغ باشه.پ
لیسا سری خم کرد- پس با اجازتون..
وقتی ازشون دور شد به تمام چیزی که فکر می کرد این بود" اون
واقعا دوست جئون جانگکوکه؟"
جیمین با دور شدن از لیسا چشمکی به جانگکوک زد-هی فکر کنم
این روزا باید بیشتر به تو و کاترین سر بزنما.
جانگکوک چشم غره ی اساسی ای بهش رفت- میشه به خاطر
خدا فکر مخ زدن مربیا و پرستارای کاترینو از سرت بیرون کنی؟
-هی.. مشکلت با این قضیه چیه؟ یه جوونی مثل من کلی نیاز داره
که باید بهشون برسه. اگه بخوان اجازشون با خودشونه..
جانگکوک از روی تاسف سری تکون داد-به تو باشه که حتی
میخوای مخ مامان منم بزنی.
جیمین چشمکی زد- مامان تو تو یه مرحله ی دیگس ولی خب
رقیب من باباته. نمیخوام باهاش درگیر شم.
با این حرف جیمین جانگکوک یه پس گردنی ارومی بهش زد- مثلا
از من بزرگ تری ولی انگار ازم کوچیکتری.
-بالاخره پدر شدن مسئولیت میاره.
....
لیسا که غرق کتاب خوندن شده بود به طور کل یادش رفته بود
که ساعت چنده. کتابایی که نتونسته بود تموم کنه رو برداشت
تا قرضشون بگیره و کاملشون کنه.
هیچوقت تا این حد احساس خوبی نداشت.
هوا تاریک شده بود و سردتر از هر وقت دیگه ای توی روز..
کمر کتشو محکم کرد و راه افتاد..
مغازه های زیادی باز بودن که از هر کدوم به نوعی یه بویی
میومد. بوی عطر،بوی غذا،بوی نون تازه...
سمت دکه ها حرکت کرد. کورن داگ های تازه و خوش بو
بیش از اندازه خوشمزه به نظر میومدن.
خصوصا حالا که احساس گرسنگیش یه سلام بزرگ بهش میداد.
با کورن داگی که خریده بود گوشه ای نشست.
در حالی که میخوردتش به بقیه خیره شد..
حالا بیشتر احساس تنهایی می کرد این وقت سال بقیه بیشتر
تایمشونو با خانواده و دوستاشون میگذروندن..
تنها دوستی که داشت سه وون بود. نمیدونست باید بهش زنگ
بزنه یا چی. ولی میدونست پیشنهاد خوبی به حساب نمیاد.
نمیخواست به هیچ وجه وقتشو بگیره.
هوا بیشتر سرد شده بود و احساس می کرد الانه که سر انگشتاش
شروع به یخ زدن کنن و از جاشون کنده شن.
"الان پاییزه یا زمستون؟"
از جلوی یه بار رد میشد که حس کرد قیافه ی اشنایی رو دیده.
اون سه وون نبود؟ رفت جلوتر و مطمئن شد که خودشه..
-سه وون...
سه وون مشغول حرف زدن با کسی بود و انگار که صدای لیسا
رو نشنیده باشه..
-سه وون... کانگ سه وون...
سه وون برگشت سمتش و با تعجب دنبال صدا گشت و با دیدن
لیسا لبخند بزرگی روی صورتش نشست-لیسا؟
لیسا رفت جلوتر- وای نمیدونی چقدر خوشحالم که دیدمت...
همین چند لحظه پیش داشتم فکر میکردم که داری چیکار میکنی
و ممکنه بتونم ببینمت.
سه وون لبخندی زد و مضطرب نگاهش کرد- منم همینطور لیسا
اما امروز واقعا سرم شلوغه..
لیسا لبشو از داخل گاز گرفت و شرمنده نگاهش کرد- متاسفم که
مزاحمت شدم خیلی زیاد..
سه وون با لبخند جدیدی روی صورتش نگاه کرد- وایسا..
دستشو گرفت و ادامه داد- فکر کنم که باید بیای داخل پیش ما.
و چشمکی زد-شاید بشه یه کاریش کرد.
لیسا متعجب نگاهش کرد- چی کار کنیم؟ چطوری؟؟
سه وون به دختر کناریش نگاه کرد- سه آه، ممکنه داخل ادامه ی
حرفامونو بزنیم؟
سه آه تا نصفه خم شده جواب داد- بله سونبه نیم.
و با عجله رفت داخل.
لیسا خنده ای کرد و با شوق گفت-سونبه نیم؟ وای کی انقدر تو
بزرگ شدی که حالا بشی سونبه ی بقیه؟
سه وون خندید-هی بچه جون اصلا منو از وقتی که برات تعریف
کردم چطوری استخدام شدم دست بالا نگرفتیا..
-فقط دارم باهات شوخی می کنم،راستش ذوق زده ام..
لیسا گفت و با ذوق بغلش کرد.
سه وون خندید- خب بزار کامل برات بگم. ما اینجا اومدیم یه
جشن بگیریم از اونجایی که رئیس جئون برا موفقیت بزرگش داره
شادیشو با کارکناش تقسیم می کنه. میشه یه کاری کرد تو هم
بیای.
-اه، فکر نکنم گزینه ی خوبی باشه. بالاخره من کارکنش نیستم.
سه وون ابرویی بالا انداخت-دوست من که هستی. فکر نکنم
بخواد گیر بده جلو اون همه ادم... خودشم که تو رو میشناسه.
لیسا سری تکون داد- نه راستش دوست ندارم توی جمعتون
اضافی به نظر بیام.
-هی، بیا دیگه. اصلا خودتو بزن به اون راه انگار که با اونا کاری
نداری.
لیسا سری تکون داد- باشه.
وارد بار شدن. صدای موسیقی کر کننده بود.
مطمئن نبود با اون شخصیتی که جئون جانگکوک داره یه جشن
اونجا بگیره.
دخترا و پسرای زیادی دور میز جمع بودن.
دلش میخواست سه وون اصرار نمی کرد و نمیبرد اونارو اون بین.
از فضای بار زیاد خوشش نمیومد و احساس عجیبی داشت.
جئون جانگکوک یه سمت میز نشسته بود.. و لیسا حاضر بود
قسم بخوره اون استایلش محشره..
تا حالا به جز کت و شلوار ندیده بود چیز دیگه ای بپوشه.
احساس میکرد اشتباهه که این افکارو داشته باشه.. اگه کسی
راجب این افکارش میفهمید شاید فکر میکرد اون افکارش به یه
چیز دیگه مربوط میشد.
اون پسر امروزی هم کنار جانگکوک وایساده بود و بین دخترا
میپلکید.
لیسا گوشه ای نشست. جانگکوک که داشت لیوان نوشیدنی ای
سر میکشید یهو نگاهش به لیسا افتاد و لیوانشو پایین اورد.
لیسا سری خم کرد.
اونم از دور سری تکون داد و با تعجب بهش نگاه کرد.
میدونست حتما داره با خودش فکر می کنه که اون اینجا چیکار
میکنه؟ خصوصا که اونجا رزرو شده بود.
بعد دید که سه وون سمت جیمین رفت و با لبخند اغوا کننده
ای دم گوشش چیزی گفت که جیمین به لیسا نگاه کرد و بعد با
لبخند و شیطنت سری تکون داد.
کنجکاو بود بدونه سه وون چی گفته به جیمین.
ولی حتی دیدن جیمین که اونطوری نگاهش میکنه میتونست
کاری کنه که حدس بزنه برای چی...
سه وون با خوشحالی اومد سمتش و با ذوق گفت- اووف دختر
پارک جیمین تاییدت کرد. کی دیدیش که میشناسدت؟
لیسا مکثی کرد-اممم.... شاید امروز... با چئون جونگکوک تو
کتابخونه؟
سه وون نیشگون ریزی ازش گرفت- اون دختر بازه به تمام
معناس که در عین حال یه جنتلمنه... شانس اوردیم اون بود و
مجبور نیستم به جئون جونگکوک بگم.
جیمین با لبخند کنار جانگکوک که با اخم نگاهش میکرد (به
جیمین)وایساده بود و داشت لیسا رو نشون میداد.
یه لحظه نفسش گرفت. چرا اون عصبی به نظر می رسید؟
نکنه باید می رفت؟
نفس عمیقی کشید و روی صندلی رو به کانتر بار نشست.
-چی میل دارین؟
با صدای بار من که سمتش اومده بود به خودش اومد.
-یه نوشیدنی بدون الکل لطفا..
بار من ابرویی بالا انداخت و زیر لب گفت- بار جای خوردن
چیزای الکلیه دیگه..
براش مهم نبود که اون بهش تیکه ای چیزی انداخته بود یا نه..
تو همین حین صدای اهنگ دوباره بلند شد و صدای جمع اونا
که داشتن به سلامتی هم نوشیدنیاشونو بالا میبردن و تیک...
به هم میزدنشون.
لیمونادش که اومد یه نگاهی بهش کرد و با مکث شروع به
خوردنش کرد. هنوزم باور داشت اومدنش به اونجا یه اشتباه
محضه. به حد کافی تنها بود. نمیخواست بیاد و بیشتر احساس
تنهایی کنه.
اون میخواست سه وونو ببینه که باهاش وقت بگذرونه اما انگار
اون لحظه نشدنی بود.
یهو صندلی کنارش عقب رفت و شخصی پیشش نشست.
اروم نگاهش کرد. جئون جانگکوک بود..
-دوباره سلام..
لیسا با خجالت تمام به زبونش اورده بود.
جانگکوک لبخند کمرنگی زد و در حالی که به بارمن اشاره میکرد
که بیاد و سفارششو بگیره جواب داد- سلام.
از سفارش جانگکوک کمی متعجب شد..
-لیموناد؟
جانگکوک نگاهش کرد- من نوشیدنی الکلی نمیخورم و رانندگی
میکنم.
بعد خنده ای کرد- یه پدر مسئول هم هستم...
لیسا لبخند مهربونی زد.. جانگکوک واقعا پدر خوبی بود.
-تو چی؟
از اینکه جانگکوک اونو رسمی صدا نکرده بود هیجانش بالا رفت.
-منم یه دخترم وسط جایی که نمیدونم چقدر از خونم دوره.
ترجیح میدم از دردسر تنهایی دور باشم.
جانگکوک عجیب نگاهش کرد- شما دوست کانگ سه وونین؟
-بابت اون.. متاسفم که اومدم.
جانگکوک سری تکون داد-اشکالی نداره. خوبه حداقل یکی اینجا
مثل اونا رفتار نمیکنه.
بعد به اون جوونا اشاره کرد که با هیجان میپریدن بالا و پایین و
لیوانای زیاد نوشیدنی رو میخوردن.
-خیلی خوبه که دارن لذت می برن.به نظر من چیز فوق العاده ایه
-درسته ولی من یه جورایی اینطوری لذت نمیبرم. اینجا و این
شلوغی..
جانگکوک در حالی که لیمونادشو میخورد گفت.
لیسا داشت فکر میکرد که چطوری رئیس دوستش و پدر
شاگردش اینطوری باهاش گرم گرفته. خوب بود،نبود؟
جیمین نزدیکشون شد-هی گوکی.. بیا برقصیم.
جانگکوک با تاسف سری تکون داد-زیادی مست میکنه.
لیسا خندشو خورد و سرشو پایین انداخت تا صورتش که از خنده
قرمز شده بود معلوم نشه- کاملا معلومه..
جانگکوک خنده ای کرد و بلند شد-انگار باید کمکش کنم.
لیسا سری تکون داد و به دور شدن جانگکوک از خودش خیره شد.

وقتی برای اولین بار دیدمتWhere stories live. Discover now