لیسا همچنان منتظر بود جانگکوک واسه چی پاشده اومده اونجا..
جانگکوک خواست شروع کنه حرفی بزنه که صدای زنگ گوشیش مانع شد.
-مامان چیزی شده؟
لیسا از جاش بلند شد تا به نظر جانگکوک آدم فضولی نیاد.
مسلما فضول شناخته شده بود و این دست خودش نبود.
-یهو گفت میخواد بیاد خونه؟
صدای آه جانگکوک بلند شد.
-خوبه، میام دنبالش.
جانگکوک از جاش بلند شد و اومد سمت لیسا- امشب یه چیزایی برای گفتن داشتم ولی انگار دوباره باید تحمل کنم و عقب بندازمش..
این حرفو در حالی که واقعا حالش گرفته شده بود گفت.
نزدیک هم وایساده بودن.
نمیدونست صدای گرفته جانگکوک و نگاهش با هم میتونن انقدر سریع از پا درش بیارن.
خواست بگه تو که اومدی نرو...
چشماش پر حرف بودن ولی چیزی به زبون نمیاورد.
جانگکوک حرفشو قطع کرده بود و مدتی میشد که بدون حرف به هم خیره شده بودن.
هردو پر حرف اما انگار خالی از توان برای حرف زدن.
دست لیسا شروع به لرزیدن کرده بود.
می خواست خودشو کنترل کنه که هیج راهی نبود.
دست جانگکوک ناخواسته دستشو لمس کرد.
و این مساوی بود با بسته شدن چشمای لیسا.
حس می کرد نمیتونه نفس بکشه.
جانگکوک متوجه حالت لیسا شد و دستشو فورا پس کشید- حالت خوبه لیسا شی؟
صدای جانگکوک گرفته تر به نظر می رسید.
میخواست در حالی که تو چشماش نگاه می کنه بپرسه" حال خودت خوبه؟"
یه صدایی توی دلش داد می زد" نه حالم خوب نیست دارم زیر نگاهت می سوزم.. کاش زودتر بری و بزاری تو حال خودم بسوزم"
زیر نگاه جانگکوک بودن اون لحظه وحشتناک سخت بود.
دیگه کم مونده بود رسما شر و شر عرق بریزه.
تنها تونست به زور لب بزنه-خوبم.
جانگکوک چشماشو رو هم فشار داد و به زنگ بی موقع مادرش لعنتی فرستاد.
دست لیسا رو تو دستش گرفت و زمزمه کرد- خوب به نظر نمی رسی باید مراقب خودت باشی.
حالا دیگه واقعا نا نداشت...
جانگکوک داشت واقعا باهاش بازی خطرناکی می کرد..
نالید- دیروقته.. فکر نکنم من و شما... تو این ساعت، اینجا...
منظورشو رسونده بود.
می دونست الان ممکنه هر غلطی بکنه که فردا پشیمون شه.
و دقیقا به خاطر ساعت و حال و هوایی بود که توش قرار داشتن و این یه آلارم خطر بود.
تو نگاه جانگکوک غم پنهانی وجود داشت که معنیشو درک نمی کرد.
چشم ها پر حرفن، از چشم ها نباید ساده گذشت... این تمام چیزی بود که الان بهش باور داشت.
دست گرفته شدش توسط جانگکوک شل شد..
جانگکوک داشت دستشو ول میکرد که لیسا دستشو گرفت و نذاشت قفل دست هاشون از هم بشکنه.
جانگکوک به دستشون قفل درهم نگاه کرد.
ناباور سرشو بالا اورد و تو چشمای لیسا نگاه کرد.
لیسا اروم نشده بود به هیچ وجه حتی نمیدونست چرا اون کارو کرده بود.
جانگکوک لبخند کمرنگی زد- امشب اومده بودم برای اعتراف بزرگی که تا حالا انجامش نداده بودم.
بعد لبخندش جون بیشتری گرفت- با اینکه میدونستم ابرازش اینطوری به این شکل اشتباهه اما چون می دونستم برای بعد موکول کنمش به خودم اجازه نمیدم که بیشتر جلو بیام.
لیسا باور نمیکرد حسش به جانگکوک متقابل باشه. اصلا نمیتونست تو خواب هم تصورش کنه.
اما برخلاف خواسته ی قلبش و حرفای جانگکوک لب زد- باید بری.
جانگکوک انتظار هر حرفی رو داشت.
اون دختر غیرقابل پیش بینی بود- نمیخوای به حرفایی که زدم جوابی بدی؟
دست لیسا از توی دستش سر خورد- جوابم اینه که باید بری.. حرفای خودت تایید کننده ی حرفمن.
انگار تازه به خودش اومده بود.
نمیخواست اون فردی باشه که بقیه رو نصیحت میکنه ولی وقتی به خودش میرسه همه رو یادش میره...
اینطور چیزی رو نمیخواست..
حتی نمیخواست به قلبش جواب مثبت بده.
جانگکوک تو چشماش دنبال چیز دیگه ای می گشت.
چونشو با دستش اورد بالا تا با دقت بیشتری بهش نگاه کنه.
-منظورتو نمیفهمم...
لیسا سرد گفت- این درست نیست، الان اگه جوابی بدم از روی احساس واقعیم نیست بلکه به خاطر موقعیتیه که توشیم.. پر نیازهای مختلف و فکرمون خوب کار نمیکنه.. منظورم اینه که بهتره بری به کارات و زندگیت برسی. درست همونطور که گفتی فردا ممکنه این کارو نکنی الان این درست نیست که بدون خواسته ی منطقت اینجا باشی.
لیسا تیر خلاصو زده بود.
-بیا فراموش کنیم که امشبی وجود داشته.
اینو گفت و از جانگکوک فاصله گرفت.
حرفاش درست بودن اما در عین حال درست هم نبودن...
جانگکوک پوزخند دردناکی زد" فراموش کنیم؟ مگه چیکار کرده بودن؟"
اروم برگشت سمتش و گفت- اگه این از نظرت درست به نظر میرسه باشه...
و بعد از خونش بیرون رفت.
اروم حرف زده بود مثل همیشه، جوری که دلش میخواست گریه کنه و بگه چرا حتی ذره ای بابت جوابی که بهت دادم توی لحنت تغییری ایجاد نشد؟
چرا جانگکوک همیشه انقدر دوست داشتنی بود؟؟؟
کار درست و عاقلانه ای کرده بود اما ناراحت بود که اون شب چرا به حرف عقلش گوش کرده بود...
پوزخندی زد و خودش جواب خودشو داد" تا فردا از کارش پشیمون نشه"
ولی تمام وجودش داد میزد" پس حسی که بهش داشتی برات با پشیمونی تموم میشد؟"
با تمام احساساتش به دعوا افتاده بود.
هنوز تو شوک حرفای کوتاه ولی پر از معنی جانگکوک بود.
YOU ARE READING
وقتی برای اولین بار دیدمت
Fanfictionزندگی پر از تنهایی قشنگه؟ برای کسی که کل زندگیش تنها بوده و بهش عادت کرده جواب این سوال معنایی نداره.. واقعا نداره. تو یک معجزه ی مبهم بودی در میان تمام ابهامات من.. انگار با ورود تو به زندگیم تازه فهمیدم زندگی چیه. تازه فهمیدم یعنی چی که یه نفر باش...