لیسا بدون توجه به چیزی تو ماشین جانگکوک نشست.
جانگکوک گیج بهش نگاه می کرد. نمی دونست واقعا کارش انقدر اشتباه بوده؟ فکر می کرد اون خیلی حساس شده باشه.
لیسا زیر چشمی بهش نگاه کرد- نمی ریم؟
جانگکوک سری تکون داد-البته.
و استارت زد.
در طول راه هیچکدوم حرفی نمیزدن جانگکوک اون روز کاملا حالش گرفته شده بود و حالا..
-دوباره عکسی پخش نشه؟ راحتین.
لیسا بهش تیکه انداخته بود؟
جانگکوک ماشینو کنار خیابون نگه داشت- خیلی خب،انگار اینجا باید یه سری سوتفاهما رفع شن...
لیسا که به خاطر نگه داشته شدن یهویی ماشین جا خورده بود با چشمای گرد به جانگکوک زل زد.
-من بابت امروز متاسفم. اگه کاری کردم..
لیسا سریع گفت- نه، شما کار اشتباهی نکردین.
جانگکوک نفس عمیقی کشید و لبخند کمرنگی روی لباش شکل گرفت- حس میکنم که باعث شدم ناراحت شی.
-میشه دلیل اینکه باهام انقدر خودمونی حرف میزنین رو بدونم؟
لیسا با جدیت پرسید.
جانگکوک ابروهاشو با حالت خاصی بالا انداخت- راستش فکر نمیکردم ناراحت کننده باشه. شاید چون حس کردم که مثل کارمندای شرکتم میتونم راحت صدات(تون) کنم.
لیسا برگشت سمت شیشه ی سمت خودش و لبشو از دخل گاز گرفت. ناراحت بود؟ می خواست چیز دیگه ای بشنوه؟ اروم زمزمه کرد- کارمند شرکت؟
اما جانگکوک شنید.
-دوباره چیز اشتباهی گفتم؟
تعجب کرده بود.
-من معلم موقت کاترینم و دوست ندارم بقیه به جز کسایی که بهشون نزدیکم انقدر باهام راحت باشن.
این حرف لیسا باعث شد جانگکوک ناراحت شه.
جانگکوک با لحنی که بوی پشیمونی می داد و مودبانه گفت- متاسفم، باید همون اول بهم می گفتین.. اگه کاری کردم که ناراحت شدین همون اول بهم بگین که متوجه بشم.
لیسا چرت و پرت گفته بود.
درسته که باید همون اول می گفت یا هم تو اون شرایط کوفتی نمی گفت... بعد چند ساعت که اونطور صدا شده بود تازه یادش افتاده بود؟
مسخره ترین دلیل بود.
-نیازی به معذرت خواهی متوالی نیست جانگکوک شی من فک کنم بهتره که این بحثو همینجا تمومش کنیم.
جانگکوک با اینه اصلا درکش نکرده بود فقط اروم گفت- درسته!
ادامه داد-همینطور راجب اون عکسا...
لیسا زیرلب گفت- دیگه یه پا سلبریتی هستین خب.
جانگکوک اصلا نمیفهمید دلیل این رفتارا چیه.
دخترا موجودات عجیب و پیچیده ای بودن.
-راجب اونا باید بگم من سلبریتی نیستم فقط یه سری رقبای کاری میخوان چهره ی شرکت و منو خراب کنن. دیگه همچین چیزی اتفاق نمیوفته.
لیسا از تک تک حرکات خودش اون شب متنفر بود.
بعد مدت خیلی کوتاهی دوباره حرکت کردن.
با رسیدن به جلوی در خونه ی لیسا، درو اروم باز کرد- بابت امشب و غذای خوشمزه ای مهمونم کردین ممنونم.
و با خم شدن بهش احترام گذاشت.
-امیدوارم واقعا اینطور بوده باشه. شبتون بخیر.
جانگکوک نفس عمیقی کشید.
لیسا اروم گفت- ممنونم همچنین.
و بعد داخل خونه رفت.
جانگکوک اصلا نمیدونست کجا رو اشتباه رفته، واقعا کار بدی کرده بود؟
غافل از اینکه لیسا دلخوریش کاملا بی جا بود.
ماشینو سمت خونه مادرش روند باید کاترینو می برد خونه.
YOU ARE READING
وقتی برای اولین بار دیدمت
Fanfictionزندگی پر از تنهایی قشنگه؟ برای کسی که کل زندگیش تنها بوده و بهش عادت کرده جواب این سوال معنایی نداره.. واقعا نداره. تو یک معجزه ی مبهم بودی در میان تمام ابهامات من.. انگار با ورود تو به زندگیم تازه فهمیدم زندگی چیه. تازه فهمیدم یعنی چی که یه نفر باش...