سه وون شدیدا دلش درد می کرد و داشت غر می زد- نمی فهمم چرا باید چیزی به اسم پریودی وجود داشته باشه؟
لیسا در حالی که به غرغرای سه وون گوش می کرد به شوخی پرسید- ببینم قصد نداری برگردی پیش مامان بابات؟
سه وون با این حرف لیسا آتیشی شد و بلند گفت- میبینی ریده شده تو همه جام شوخیاتو نگه دار برا بعد.
لیسا قهقهه می زد.
سه وون تنها کسی بود که حالشو می تونست انقدر خوب کنه.
-فقط خواهشا کم غر بزن بزار ببینم این تابلومو کی میتونم تموم کنم.
لیسا در حالی که سعی می کرد خودشو کنترل کنه گفته بود.
سه وون از جاش پاشد- میرم خونه.
لیسا با واکنش سه وون سریع بلند شد- کجا با این حالت؟
سه وون مثل بچه ها لباشو اویزون کرد- اصلا نمیتونی مریض داری کنی.. برم خونه بهتره.
لیسا محکم دستاشو دور بازوهاش پیچید- باشه ببخشید.. فقط میخواستم از این حال و هوا درت بیارم که بدتر کردم.
سه وون که نمیتونست زیاد سرپا وایسه رو کاناپه دراز کشید- خب پس لطفا از اون چای سبزات یه دونه بیار.. قهوه که نمیدی.
با لحن بامزه ای دوباره غر زده بود.
لیسا در حالی که سمت اشپزخونه میرفت زمزمه کرد" مامان شدم در حالی که خودم نزاییدمش"
سه وون دادی زد- هی شنیدمتا...سه وون که بهتر شده بود و انگار همون سه وون رو به موت نبود شروع کرده بود به تحلیل شرکت و خصوصا دونفر برجسته پارک جیمین و جانگکوک.
-پارک جیمین که خیلی عوضیه.. فک نمیکردم بخواد اینطوری باشه..
به اینجا که رسید لیسا یه تای ابروشو بالا داد-چیزی شده؟
سه وون چشماشو ریز کرد- اصلا انگار نه انگار.. نمی دونم چرا انقدر عادی برخورد میکنه. شاید چون با دخترای دیگه بوده؟
سه وون که انگار تو دنیای خودش سیر می کرد پشت سر هم حرف میزد ولی لیسا متوجه قضیه شده بود.
لیسا لبشو با زبونش خیس کرد و با کمی مکث و نامطمئن گفت- راستش جانگکوک به من اعتراف کرد...
سه وون که تو حال خودش بود با حالتی که انگار چشماش الان از حدقه میزنه بیرون سریع پرسید- چی؟؟ اعتراف؟؟؟؟؟؟؟
لیسا سری تکون داد.
-کی؟کجا؟چطوری؟اصلا چی جوابشو دادی؟؟
لیسا سریع پرید وسط سوال پرسیدنش- صبر کن تعریف میکنم برات.
و بعد شروع به تعریف همون شب کرد.
یهو سه وون عصبی شد- این همه مدت گذشته و تو تازه داری بهم میگی؟
لیسا شرمنده نگاهش کرد- نمیخواستم بزرگش کنم.. اخه چیزی نبود که بگم حالا که حرفش شد..
سه وون گفت- دلیل اینکه ردش کردی رو میتونم حدس بزنم..
لیسا منتظر نگاهش کرد.
-اون یه پدره.. و همینطور اوضاع زندگیتون خیلی فرق میکنه.. درسته؟
سه وون با تعلل پرسید.
لیسا لبخند کمرنگی زد،سه وون اونو خوب میشناخت- درسته.
-دوسش داری نه؟
سه وون آهی کشید.
بازم زده بود تو خال...
لیسا لب هاش به لبخند بزرگی باز شد-تو منو از خودمم بهتر میشناسی.
سه وون بیخیال گفت- درسته.. ولی لیسا..
به اینجای حرفش رسید.
-درسته من ازش به عنوان رئیسم کلی گله دارم ولی اون مرد فوق العاده ایه.
لیسا با این حرف سه وون سری به نشونه تایید حرفش تکون داد- میدونم..
-چرا بهش جواب رد دادی بدون اینکه بزاری خودشو نشونت بده؟
اینو گفت که لیسا خندید..
-که بیشتر ازش خوشم بیاد؟ من میدونم اون مرد ایده الیه. شاید حتی با شناختی که ازم داری بگی دیوونگیه که ردش کنم.. ولی این درست نیست..
سه وون آه عمیقی کشید- کی گفته چی درسته و چی اشتباه؟ شاید داری اشتباه می کنی که از دستش میدی.. اونم وقتی که دوسش داری...
لیسا چشماشو دزدید- نمیتونم اون حجم از تو چشم بودنو تحمل کنم.. دنیای ما کاملا فرق میکنه سه وون. شاید دختری مثل تو برای اون ایده آل باشه ولی نه کسی مثل من...
سه وون از جاش پاشد- از کی تا حالا انقدر منو از خودت بهتر دیدی؟
لیسا لبشو گاز گرفت.
سه وون ولی ناراحت بود.
-من همیشه بهت حسودیم میشه لیسا.. بعد تو میگی که من برای اون میتونم ادم ایده آلی باشم؟ ایده آل یعنی کسی که تموم زندگیش خودشو داشته.. با تموم چیزا مبارزه کرده تا زندگی کنه تا بتونه روی پای خودش وایسه... و این توانایی رو هر کسی نداره.
بعد بغضش گرفت- از کی تا حالا انقدر خودتو دست کم گرفتی؟
لیسا هم چشماش پر شدن..
فقط تونست محکم بغلش کنه- سه وون ممنونم..
-نه لیسا من از تو ممنونم.. از تو ممنونم که باعث شدی از زیر پر و بال خانواده بودن در بیام.. یاد بگیرم خودم زندگی کنم و یه الگوی خوبی برام شدی.
بعد ازش فاصله گرفت- انقدر خودتو عذاب نده و به پیشنهاد جانگکوک دوباره فکر کن.. اون اگه پا پیش گذاشته یعنی واقعا دوستت داره..
YOU ARE READING
وقتی برای اولین بار دیدمت
Fanfictionزندگی پر از تنهایی قشنگه؟ برای کسی که کل زندگیش تنها بوده و بهش عادت کرده جواب این سوال معنایی نداره.. واقعا نداره. تو یک معجزه ی مبهم بودی در میان تمام ابهامات من.. انگار با ورود تو به زندگیم تازه فهمیدم زندگی چیه. تازه فهمیدم یعنی چی که یه نفر باش...