خسته وسایلاشو کنار میزش گذاشت.
به جئون جانگکوک مقدار حقوق مدنظرش بین دو عدد رو فرستاده بود و گفته بود حقوقش بین این دو مقدار باشه مهم نیست.
سه وون سرحال آورده بود اما قطعا نتونسته بود جلوی خستگی بیش از حدشو بگیره.
تشکشو گوشه ی همیشگی پهن کرد و در حالی که دراز می کشید از پنجره ی کوچیک اتاق به ماه خیره شد.
ماه باید خیلی خسته میشد،شایدم خوشحال و یا حتی مغرور،چون ماه خیلی خواهان داشت.
هیچکس به خورشید اهمیتی نمیداد و شاید حتی میگفت گورتو گم کن پشت ابر،چشمام در اومدن. هوا داره آتیش میگیره…
هیچکس اهمیت خورشیدو نمیدونست،حتی هیچکس فکر نمی کرد علت روشنایی بی نظیر ماه همون خورشیده.
یه جورایی دلش به حال خورشید می سوخت،همه ی زحمتا گردن اون بود اما این ماه بود که بیشترین خواهانو داشت.
چشماشو بست و سعی کرد بخوابه.
نمیتونست بگه چه حسی داره که با تمام وجود خسته باشی و
نتونی بخوابی و فقط ذهنت پر از افکاری باشه که خودتم میدونی
به هیچ جا قرار نیست برسن.
صبح زود که بیدار شد پیامک بانکو دید که جئون براش
حقوقشو ریخته.
ساعت 6 صبح.. دیوونگی بود. این مرد بیش از حد زندگی
شلوغی داشت. با خوشحالی پول اجاره خونشو به حساب
اون پیرزن غرغرو ریخت. بدون اینکه دلش بخواد از خونه زد
بیرون. این روزا اصلا دلش نمیخواست زندگی کنه..
شاید بهتر بود بگه هیچوقت دلش نمیخواست ولی الان دیگه
داشت بیشتر از هر وقت دیگه ای خسته میشد.
بیخیال لبخندی زد و به اسمون نگاه کرد.
"خورشید عزیز سلام.. با تمام وجود که دلم نمیخواد دیگه از
خواب بیدار شم و یه روز دیگه رو تجربه کنم ازت ممنونم که
هر روز همراهمی"
اروم زمزمه کرد و راه افتاد.
وارد خونه ی جئون شد و مادرشو دید.
پس جئون زودتر رفته بود سر کار.. نمیدونست چرا ولی مادرش
حس خوبی بهش می داد.. شاید چون حواسش به زندگی پسرش
بود و همراهش بود..
سلامی کرد و داخل خونه شد.
مادرش لبخندی زد- خوش اومدی لیسا شی، کاترین منتظرته.
-ممنونم..
تنها چیزی که به لب اورد ممنونم بود و اروم به سمت پله ها
رفت. در اتاق کاترین باز بود..
اروم سرشو اورد داخل- سلاممم..
کاترین کنار پنجره نشسته بود و بیرونو میدید.
-سلام مربی لیسا.
کاترین با حسرت تمام به بیرون نگاه می کرد.
لیسا لب هاشو از داخل فشار داد و نزدیک کاترین شد- حالت
خوبه؟
کاترین برگشت سمتش- میشه نقاشی رو شروع کنیم؟
خب، خوب بود. دوباره کاترین جواب سوالشو نداده بود و کاملا
نادیده گرفته بودتش. ولی اشکالی نداشت.
-خببب... دوست داری امروز بریم تو حیاط نقاشی بکشیم؟
لبخند پررنگی زد.
کاترین کمی به شور و شوق اومد- دوست دارم.. یعنی زیاد دوست
دارم.
لیسا چشمکی زد-باشه پس.. بریم، فقط باید به مادر جونت خبر
بدیم بعد درسته؟
کاترین تاییدش کرد و جواب داد-اره.
مادر جئون با تصمیم اونا کاملا موافقت کرد و اتفاقا به خاطر
این تصمیم اونا کاملا خوشحال شد.
زیر درخت بزرگ توی حیاط مستقر شدن.
-خب کاترین.. امروز میخوایم راجب ترکیب رنگ برای نقاشی
کردن یه دریا یاد بگیریم. نظرت چیه؟
کاترین لبخندی زد- دریا رو دوست دارم.
-عالیه. خب پس شروع کنیم..
زمان به سرعت میگذشت. نمیدونست دلیلش فقط کشیدن
نقاشیه یا وجود شاگردی به با استعدادی اون..-منظره ی خیلی
قشنگیه..
با صدای جئون که بهشون نزدیک میشد یهو از جا پریدن..
-اه متاسفم انگار ترسوندمتون..
جانگکوک با لحن بامزه ای گفت.
-بابا درست نیست وقتی سر یه کاری تمرکز کردیم اینطوری یهویی
بیای. ممکنه کارمون خراب شه؟
-اوه اینطوریه؟
جانگکوک لبخند شیطونی زد و سر کاترینو بین بازوهاشو گرفت
و موهاشو به هم ریخت.
-اینطوریه لیسا شی؟
لیسا با سوال جانگکوک با اون لحن شیطون جا خورد.
نمی دونست چطور باید واکنش نشون بده.
ولی فقط به گفتن-درسته، اکتفا کرد.
-بابایییی نکن... موهامو به هم ریختی..
کاترین با اعتراض گفت و برای اینکه درست حسابی اعتراضشو
نشون بده قلموی رنگیشو به صورت جانگکوک کشید که کل
پیشونیش ابی رنگ شد.
لیسا نتونست جلوی خندشو بگیره..
کاترین هم شروع کرد به خندید و جانگکوک که جا خورده بود با
دیدن واکنش دخترش شروع به خندیدن کرد.
انگار که این براش از همه چی مهم تر باشه.
خانم جئون با شنیدن صداشون سریع به بالکن اومد- چیزی
شده؟ اما با دیدن قیافه ی جانگکوک و خوشحالی کاترین با
حالت بامزه ای خودش هم شروع به خندیدن کرد.
نمی تونست جلوی اشک شوقشو بگیره.
دیدن خندیدن کاترین و پسرش براش از همه چی با ارزش تر بود.
اونا چندسالی بود که روی خنده رو ندیده بودن..
و بعد حواسش منعطف لیسایی شد که حالا انگار شده بود
فرشته ی نجات اونا..
بالاخره وقت رفتن بود.
لیسا طبق معمول وسایلاشو جمع کرد و در حال بستن در رنگ
ابی بود که هر کاری می کرد نمیتونست اونو ببنده.
جانگکوک از دور مشغول نگاه کردن بهش بود، رفت نزدیکش
-بستن درش انگار مشکله.. میتونم کمکتون کنم.
در حالی که لیسا با خجالت رنگو میداد به دست جانگکوک
لبخند ریزی زد- قبلا راحت بسته میشدنا..
جانگکوک که با یه حرکت در رنگو میبست لبخند بامزه ای زد- با
اون دستای ظریفی که کارشون کشیدن نقاشیه باید سخت باشه.
لیسا با این حرف جانگکوک سرشو انداخت پایین..
ضربان قلبش واقعا بالا رفته بود؟ اون حرفش یه مدلی بود.نبود؟
لبشو گاز گرفت و اروم گفت-ممنونم.
-خواهش می کنم. حداقل این کارو به عنوان یه کمک تو کارتون
میتونم بکنم که..
لیسا احساس عجیبی داشت. چشماشو از جانگکوک دزدید..
اون مرد همیشه با بقیه اینطوری رفتار میکرد؟
سه وون که این نظرو نداشت. با یاداوری سه وون خندش گرفت
اما برای اینکه نخنده لبشو از تو گاز گرفت.
-از طرف من با کاترین خداحافظی کنین. خیلی یهویی خواست بره
داخل.
جانگکوک سری تکون داد-البته، بازم ممنون ازتون لیسا شی..
لیسا لبخند کمرنگی زد- من به خاطر کاری که می کنم پول میگیرم
اگه اینطوری هر سری ازم تشکر کنین خجالت زدم میکنین.
- کاترین تو این دو سه روز بازم مشتاقانه نقاشیو دنبال میکنه.
نمیتونین عشقتون تو کارتونو به پول نسبت بدین،درسته؟ من
خودم با کلی ادم کار می کنم اما میتونم تفاوت هر دو نوعشو
ببینم. پس نمیخوام فرصت تشکر کردن ازتونو از دست بدم.
بزارین بدرقتون کنم.
بازم مثل هر سری فرصت نداده بود لیسا چیز دیگه ای بگه..
جلوی در که رسید گفت- میتونم برسونمتون اگه بخواین،امروز
زودتر اومدم و کار دیگه ای ندارم.
-ممنونم،اما اگه اجازه میدید خودم میرم.
جانگکوک که متوجه شده بود لیسا معذبه لبخند یه طرفه ای
زد-مشکلی نیست. هر طوری که راحتین.
لیسا بالاخره از اونجا بیرون اومد و دستشو روی قلبش گذاشت
انگار براش سخت بود بتونه درست کنار اون نفس بکشه. اون
مردی بود که فکر می کردی میخواد باهات لاس بزنه اما در عین
حال هیچ قصدی از این کارش نداشت..
اون یه جنتلمن بود؟
نمیدونست اسمشو چی بزاره. ولی از جئون ممنون بود که باهاش
مثل یه انسان برخورد می کرد و نه مثل یه رئیس..
نفس عمیقی کشید..
در حالی که قدم میزد حواسش به سمت پوستر های اطلاعیه ی
جدیدی که روی قسمت تبلیغات چسبیده شده بودن جلب شد.
جلوتر رفت و با دقت نگاهشون کرد.
یه نمایشگاه تو گانگنام برگزار شده بود.
لبخندی زد که حواسش به نقاش اون نمایشگاه جلب شد..
چئون مین هو.. باورش نمیشد. از ذوق نمیدونست چیکار کنه.
اون بعد مدت ها یه نمایشگاه جدید زده بود؟
اون نقاش و ارتیست مورد علاقش بود. نمیدونست از ذوق زیاد
چیکار کنه. شاید فقط باید مستقیم می رفت همونجا..
برای اولین تاکسی دست بلند کرد.
نمیتونست برای رسیدن به اونجا و دیدن کارای فوق العاده ی
الگوش توی زندگی صبر کنه.
جلوی اون ساختمون پیاده شد..
با ذوق سمت ورودی رفت که انگار تمام دنیاش اون تو باشه.
جلوی قسمت ورودی نگهبان سرشو از قسمت شیشه ای بیرون
اورد و نگاهی به سر و وضع لیسا انداخت-شما؟
لیسا کمی تعجب کرد- اومدم برای بازدید از نمایشگاه..
-معرفی نامه دارین؟ یا دعوت نامه؟
جوری به سرتاپای لیسا نگاه می کرد که انگار میخواست بهش
بفهمونه که اونجا جای اون نیست و باید برگرده.
-دعوت نامه؟ نه.. مگه برای بازدید از نمایگشاه دعوت نامه
لازمه؟
نگهبان اه عصبی ای کشید- این نمایشگاه به مدت سه روز و
کاملا خصوصی برگزار شده. شما نمیتونین وارد شین مگر اینکه
از خود چئون مین هو شی و یا از اشناهاشون دعوت نامه داشته
باشین..
لیسا سرشو پایین انداخت.
-نمایشگاه دیگه ای از ایشون قرار نیست برگزار شه؟
نگهبان تو همین حین به زن و مرد جوونی که با لباسای گرونشون
وارد میشدن لبخندی زد که اونا دعوت نامه ی طلایی رنگی رو بالا
گرفتن.
نگهبان سری تکون داد و تا ته خم شد و بهشون احترام گذاشت.
پس اینطوری بود. یادش رفته بود دنیا دست ادمای پولداری مثل
اونا می گرده.
هیچکدوم از اونایی که میومدن تا اون نمایشگاهو ببینن از نقاشی
و هنر هیچ میتونستن سر در بیارن؟
پوزخندی زد و رو کرد سمت نگهبان-پس یکی از مال اونا نیاز دارم
که بهت ثابت شه منم جزو اون خفنام؟ و بهم اجازه بدی برم
داخل؟
نگهبان عصبی گفت- اره،حالا میتونی بری.. هر وقت با اسم
خودت بهت دعوت نامه دادن میتونی بیای اینجا و داخل شی.
لیسا خم شد سمت نگهبان و با جدیت پرسید- هر چی، بهم
نگفتی که نمایشگاه دیگه ای قراره برگزار شه یا نه؟
نگهبان که دیگه داشت واقعا عصبانی میشد جواب داد-من چه
بدونم؟؟ روی پوسترا نخوندی که اخرین نمایشگاهه؟ و ایشون
داره از دنیای نقاشی خداحافظی می کنه؟ یه جورایی خودشو
شخصا بازنشسته می کنه؟
-اینطوریه؟؟
نمیتونست جلوی ناراحتیشو بگیره..
این اخرین شانسش برای رفتن به اون نمایشگاه بود.
جلوی اشکاشو گرفت.. واقعا دلش میخواست بره اون تو..
با ناامیدی برگشت..
عمرا اگه میتونست دعوت نامه ای گیر بیاره.
از اونجا زد بیرون و به اشکاش اجازه داد روی صورتش جاری
شن. ولی واقعا ارزو و خواسته ی بزرگی نبود که فقط بره داخل
و به نگاهی به کارای ارتیست مورد علاقش بندازه.
نا امید برگشت سمت خیابون و برای اخرین بار نگاهی به اونجا
انداخت.
سوار تاکسی شد و مستقیم ادرس خونه رو داد.
فقط میخواست بخوابه و بتونه فراموش کنه که مثل چی
نتونسته وارد اونجا شه و رد شده.
YOU ARE READING
وقتی برای اولین بار دیدمت
Fanfictionزندگی پر از تنهایی قشنگه؟ برای کسی که کل زندگیش تنها بوده و بهش عادت کرده جواب این سوال معنایی نداره.. واقعا نداره. تو یک معجزه ی مبهم بودی در میان تمام ابهامات من.. انگار با ورود تو به زندگیم تازه فهمیدم زندگی چیه. تازه فهمیدم یعنی چی که یه نفر باش...