کاترین که بی حوصله به نقاشیا نگاه میکرد اروم دم گوش لیسا گفت- اصلا این سبک نقاشی رو دوست ندارم،نمیدونم چرا بقیه دوسش دارن.
لیسا که از اونجا بودنش خوشحال بود بی اهمیت شونه ای بالا انداخت- وقتی بزرگتر بشی ممکنه سلیقه ات تغییر کنه.
جانگکوک بی هدف می چرخید.
هیچوقت هیچ چیز از نقاشی نمیفهمید و ترجیح می داد تنها سکوت کنه. اینکه بخواد از کار روی پروژه اش صرف نظر کنه و به خاطر خوشحالی اون دختر بره به نمایشگاه لبخندی رو لباش میومد.
نگاهی به ساعت کرد.
چیزی نمونده بود که برگردن.
لیسا که با شوق به انتهای سالن رسیده بود نگاهی به طول سالن و نقاشیای رو دیوار انداخت.
کاش میشد همونجا جاشو پهن کنه و بخوابه..
کاترین هوای کشید- بابا دیگه بریم؟
جانگکوک نگاهی به لیسا کرد و گفت- باشه فکر کنم دیگه وقتشه بریم.
کاترین با کنترل ویلچرشو به حرکت دراورد.
جانگکوک هم نزدیک در خروجی رفت که لیسا اومد سمتش- جانگکوک شی، میخواستم ازتون تشکر کنم.
جانگکوک لبخندی زد- چه تشکری؟ ما قرار بود بیایم واقعا نیازی به تشکر نیست.
لیسا واقعا خیلی ممنون بود،حتی اگه جانگکوک میگفت که نباید تشکر کنه. چون اون روز خوشحال ترین دختر دنیا بود و کلی ذوق داشت.
-من وظیفه تشکر کنم. امروز به لطف شما خیلی خوشحال بودم و واقعا میخواستم قبل اینکه این نمایشگاه جمع شه بیام و نگاهی به نقاشیا بندازم.
جانگکوک سری تکون داد و نفس محکمی کشید- خوشحالم که خوشحالین.
کاترین ابرویی بالا انداخت- بابا…
چشماشورو هم فشار داد- بابا پاهام اذیت میکنن.
با حرف کاترین سریع سمتش حرکت کردن.
کاترین اخم وحشتناکی کرده بود و مشخصه اذیت شده.
-متاسفم که منتظرت گذاشتم کاترین.
لیسا شرمنده گفت.
کاترین نفس عصبی ای کشید- فقط میخوام برم خونه و دراز بکشم.
بعد سوار شدنشون جانگکوک به سرعت ماشینو حرکت داد.
به سر خیابون لیسا که نزدیک شدن لیسا سریع گفت-ممنونم.. همینجا نگه دارین.
جانگکوک نگاه جدی ای کرد- این خیابون خیلی خلوته ساعت هم خیلی دیره، نمیشه بزارم اینطوری برین.
اما دست لیسا رفت سمت در و اونو کشید- ممنونم اما بقیشو میتونم برم.
جانگکوک چشماشو روی هم فشار داد- هر طور خودتون مایلین.
اصرار نکرد.
لیسا سریع پیاده شد و خم شد- بابت امشب ممنونم.
و رو به کاترین گفت- فردا میبینمت.
و بعد دستاشو توی هوا تکون داد و خداحافظی کرد.
جانگکوک اشاره کرد بهش و شیشه رو داد پایین- ما اینجاییم تا وقتی برین.
لیسا ناچار لبخندی زد و اطاعت کرد.
با دور شدنش هی به عقب نگاه می کرد، اونا باید میرفتن.
بالاخره با رسیدن به ته خیابون چراغ ماشین محو شد و لیسا با عجله سمت خونه اش حرکت کرد.
جانگکوک درو باز کرد و کاترینو توی بغلش سمت اتاقش برد- میخوای ماساژت بدم؟
کاترین خمیازه ای کشید- نمیخوام، میخوام بخوابم.
جانگکوک لبخند خسته ای زد-باشه.
و اونو روی تختش گذاشت کاترین انقدری بی حوصله بود که نخواد لباس هاشو عوض کنه.
-میخوای اینطوری بخوابی؟
-اره،خسته ام.
-کمک میخوای؟
جانگکوک با لحن مهربونی پرسید.
-بابا من بزرگ شدما. دیگه درست نیست بخوای تو عوض کردن لباسام کمکم کنی.
جانگکوک لبخندی زد و موهای کاترینو به هم ریخت- تو برای من همیشه کوچولویی، ولی خوشحالم که داری بزرگ میشی.
خودشو لوس کرد- من همیشه کاترین باباییم دیگه؟
جانگکوک موهاشو بوسید- البته،همیشه. حالا بخواب فردا زور بیدار شی.
کاترین باشه ای گفت و روشو کشید.
جانگکوک تا بعد خوابیدن کاترین کنارش نشسته بود و بهش خیره شده بود.
دکمه ی یقشو باز کرد و خسته چشماشو روی هم گذاشت. فشار زیادی روش بود.
همیشه احساس له شدن می کرد ولی ناچار بود به روش نیاره،ولی سخت بود.
کی میگفت سخت نیست؟ اینکه همسرتو از دست بدی،دخترت توانایی راه رفتنشو از دست بده و تحت رواندرمانی باشه و افسرده شه. تنهایی مجبور باشی تحمل کنی و دم نزنی، نگی خسته شدی نتونی بگی دل تو هم برا عشقت تنگ شده…
از اتاق کاترین زد بیرون و اروم درو بست.
سمت اتاقش رفت و روی تخت دونفرشون دراز کشید و خودشو دست خواب داد.
YOU ARE READING
وقتی برای اولین بار دیدمت
Fanfictionزندگی پر از تنهایی قشنگه؟ برای کسی که کل زندگیش تنها بوده و بهش عادت کرده جواب این سوال معنایی نداره.. واقعا نداره. تو یک معجزه ی مبهم بودی در میان تمام ابهامات من.. انگار با ورود تو به زندگیم تازه فهمیدم زندگی چیه. تازه فهمیدم یعنی چی که یه نفر باش...