سه وونی که لنگاش رو به هوا بود باعث نیشد بخواد از ته دل بخنده. اون دختر کل حرکتاش جوک بودن.
از جاش پاشد-هییی..
سه وون ولی تکون نخورد.
لیسا بلندتر گفت- سه ووننننن...
سه وون تکون ریزی خورد و یه چشمشو به سختی باز کرد-ها؟
-ساعتو نگاه! قرار نبود الان تو شرکت باشی؟ شبو اینجا خوابیدی کلا به فنا رفتیا.
سه وون یهو از جاش پرید و داد زد- ساعتتت..
لیسا در حالی که می خندید، وسط خندش به زور تونست بگه- ۸ صبحه.
سه وون گیج پاشد و لنگ لنگون سمت کیفش رفت- داری دروغ میگییی!!
که با دیدن گوشیش دادش به هوا رفت- بدبخت شدم.
موهای به هم ریختشو محکم تو دستش گرفت و داد زد- چرا بهم نگفتی شب اینجا نمونممم، وقتی قرار بود برم سر کار.
لیسا موهاشو خارید و با جدیت گفت- من که برنامه ی کاریتو نمیدونم. فکر کردم خب وقتی پیش اونا گفتی اینجا میمونی حتما مرخصی گرفتی.
سه وون اخم کرد- اون لعنتیا هم هیچی نگفتن.
در حالیکه غر میزد از جاش پا شد- هیچی دیگه الان یه بهونه دادم فقط مسخره نگام کنه.
که با دیدن خودش تو اینه رسما وحشت کرد.
لیسا که واقعا نمیتونست نخنده این بار از ته دل می خندید.
سه وون مبهوت خودشو نگاه می کرد.
چشماممم... ریملش کلا مالیده بود به ته چشمش..
بوی الکل تازه متوجهش کرد شب پارتی گرفته بود.
متوجه لباسش شد و رسما آتیشی شد- این لباسی نیست که ازش بدم میاددد؟؟؟؟
لیسا رفت ارومش کنه ولی سه وون الان کوره ی اتیش بود- من شب چه فکری کردم با خودم اون چرت و پرتا رو گفتم و باهم اون همه سوجو خوردیم؟؟
گریش گرفت.
لیسا از شونه هاش گرفت- سه وون.. اروم باش. چه خبرته؟
سه وون دستای لیسا رو پس زد و با لحن عصبانی ای گفت- از خودم عصبانیم که ظرفیت و حدمو نمیدونم.
یهو لباسو از تنش در اورد و چشمای لیسا رو بدن برهنش چرخید.
سه وون آهی کشید- بیا حتی یه دونه سوتین رو هم نمیتونم نگه دارم.
لیسا فورا برگشت و عقب عقب رفت- لباساتو عوض کن و یه کاریش کن دیگه..جانگکوک به شدت غرق کار بود.
همه چی به هم ریخته بود، دوباره و دوباره باید طراحی می کرد و تیمش هنوز نصف کارارو انجام نداده بودن.
با به صدا در اومدن الارمش از پشت لپ تاپ بلند شد و از اتاقش رفت سمت بخش اصلی.
بقیه با دیدنش سریع از جاشون بلند شدن.
-وقت تمومه،سریع تک تکتون کاراتونو بیارین اتاقم هیچ دلیلی بر کمبود نقشه موجه نیست.
و بدون شنیدن حرفی از جانب اونا برگشت به اتاقش.
سه وون به محض برگشتن جانگکوک به اتاقش وارد شرکت شده بود و بقیه با دیدنش سریع به هم خیره شدن و پچ پچاشون شروع شد.
سه وون گیج بند کیفشو از شونه هاش ازاد کرد و رفت سمت میزش.
مینا بدو اومد سمتش-سونبه..
سه وون توجهش به مینا جلب شد- سلام.
مینا تقریبا تا کمر خم شد و پوشه ای رو میزش گذاشت- کجا بودین؟ رئیس جئون واقعاوحشتناک شده و قراره الان کار پایانی نقشه هامونو براش ببریم.
سه وون چشماش گرد شدن و بلند داد زد-چی؟؟؟
همه با صدای سه وون بهش نگاه کردن.
انگار که تازه فهمیده چه گندی زده لبخندی برا حفظ ظاهر زد و صداشو اورد پایین- منظورت چیه؟
مینا سمت گوشش گفت- امروز یهو بهمون گفت نقشه هارو ببریم پیشش. هنوز خیلی از بخشای کار مونده اما نمیدونم چرا یهویی گفتن کارو ببریم.
سه وون سری تکون داد-متوجه شدم.
و ته دلش فحش ابداری داد" عوضی، میخوای آتو بگیری؟"
جانگکوک با دیدن کاراشون تا حدی شگفت زده شد.
کارا خوب پیش رفته بود-عجیبه!
جه هون از کارمندای تازه وارد شرکت که کارش دست جانگکوک بود بلند سوال کرد-مشکلی وجود داره؟
جانگکوک در حالی که چشماشو ریز کرده بود سری به نشونه ی نه تکون داد- نه،خیلی خوب پیش رفته اتفاقا..
اون نقشه به نظرش طرح خیلی اشنایی داشت. بیشتر دقت کرد چیز شک برانگیزنده ای توش بود که جانگکوک دقیقا نمیدونست چیه.
یهو بلند شد و جلوی چشم متعجب همه نقشه رو از دور نگاه کرد.
با یاداوری چیزی فقط از ته دلش میخواست چیزی که حدس زده فقط یه توهم باشه و نه واقعیت.
سریع پشت میزش نشست و مشغول به کار با لپ تاپش شد.
هیچی نمی گفت و این بقیه رو بیشتر می ترسوند.
سه وون نفس عمیقی کشید...
این سکوت ترسناک بود.
جانگکوک با به یقین رسیدن سرشو با ناامیدی
روی لپ تاپ گذاشت و بعد زمزمه کرد- چرا؟
جه هون پرسید- با منین؟
جانگکوک سرشو بلند کرد با ارامش ترسنا گیفت- چرا یه کار معروفو کپی کردی؟ فکر می کردی نمیفهمم؟ چرا باید اینکارو کنی که خراب کنی همه چیزو؟
جه هون به من و من افتاد- من... من.. این.. همش کار.. خودم بود!
-فکر میکنی من احمقم؟
در عین اینکه همیشه اروم بود ولی ترس شدیدی به دل بقیه مینداخت.
-اخراجی! برو بیرون.
جه هون افتاد به دست و پاش- لطفا.. رئیس فقط یه فرصت دیگه بهم بدین..
جانگکوک برا چند ثانیه هیچ واکنشی نشون نداد که یهو بلند شد و رفت سمت در-بقیه،کارتون خوب بود.
و رو به جه هون گفت- وقتی برمیگردم بهتره اینجا نباشی.
جیمین که تازه وارد شرکت شده بود و حرف اخر جانگکوکو موقع خروج ازداتاقش شنیده بود با عجله رفت سمتش-چی شده؟
-فکر میکردم قضیه فقط گرفتن عکس و دنبال کردنمه...
پوزخندی زد- ولی انگار هدف از بن ریشمو زدنه.
YOU ARE READING
وقتی برای اولین بار دیدمت
Fanfictionزندگی پر از تنهایی قشنگه؟ برای کسی که کل زندگیش تنها بوده و بهش عادت کرده جواب این سوال معنایی نداره.. واقعا نداره. تو یک معجزه ی مبهم بودی در میان تمام ابهامات من.. انگار با ورود تو به زندگیم تازه فهمیدم زندگی چیه. تازه فهمیدم یعنی چی که یه نفر باش...