شاخ در آورده بود.
مدت ها بود که پدرش حتی به سلامش هم اعتنا نمیکرد اما حالا شنیدن صداش حتی برای دعوا هم براش تعجب آور بود.
-چطور تونستی کیم مین جه رو از دست بدی؟
جانگکوک که انتظارشو داشت راجبش اخطار بگیره لبخندی زد- اون دیگه شرکت منه،بابا. تو دیگه نمیتونی توش دخالت کنی..
پدرش پوزخندی زد- خودمو بازنشسته کردم تا به خانوادت برسی ولی منو سرافکنده کردی.. فکر می کنی اجازه میدم کل اختیاراتو دستت بگیری؟
جانگکوک پوزخند تلخی زد- هنوز نمیخوای از باورای اشتباهت دست بکشی؟؟ چقدر باید بگذره تا فراموش کنی و پسر خودتو عذاب ندی؟؟
چیزی جز سکوت وجود نداشت...
خوب می دونست تهش به اینجا ختم میشه.
پس اروم گفت- کیم مین جه برای خودت کار می کرد حالا فک میکنی انقدری بعد سرمایه دار شدن و مستقل شدنش بهش اعتماد دارم که بزارم بیاد شریک اصلی شرکت بشه؟ دیوونه ام بزارم بیشتر سهامو بخره؟ تا دستورات تو جاری شه توی اون شرکت کوفتی؟؟
پدرش اخمی کرد- فکر میکنی میتونی از فروختن سهاما توسط سهامدارا جلوگیری کنی؟؟ هنوزم اسم من اعتبار داره توی شرکتی که خودم پایه گذاری کردم...
جانگکوک عصبانی بود..
اما الان واقعا بیشتر هم عصبانی شده بود- نه بابا.. تو هدفت تخریب منه.. حتی اگه به ضرر شرکت باشه.. فک میکنی نمیدونم کی پشت اون عکسا قرار داره؟؟
پدرش کاملا حرفشو نادیده گرفته بود- طبیعت کار خودشو میکنه...خانم جئون که تازه وارد خونه شده بود با متوجه شدن حضور جانگکوک و سر و صدای همسر و پسرش با عجله به سمتشون حرکت کرد- کاترین اینجاست فراموش کردین؟؟؟
به هردوشون گوشزد کرد که دعوا نکنن...
بعد نفس عمیقی کشید و گفت- آفتاب از کدوم طرف در اومده که تو افتخار دادی با جانگکوک حرف بزنی؟
جئون با خشونت نگاهش کرد- وارد ماجرا نشو.
جانگکوک با ارامش به مادرش نگاه کرد- کاترین اصرار داره بیشتر بمونه پیشت پس من میرم...
و بدون اینکه منتظر حرفی باشه سمت اتاقی که به کاترین داده شده بود رفت تا باهاش خداحافظی کنه...سه وون در حالی که ویدیو کالشو قطع می کرد داد زد- ازش متنفرمممم...
منظورش دستیار جدید تیم طراحی بود..
لیسا خنده ی بلندی کرد- نمی فهمم تو اون شرکت کسی هم هست که ازش متنفر نباشی؟
تمام عصبانیتش یهو فروکش کرد و با عشق زمزمه کرد- جیمین...
بعد آهی کشید- اونم با همه لاس میزنه...
لیسا ظرف آدامسو سمتش گرفت- لاس؟؟؟
سه وون چشمی نازک کرد- منظورمو میدونی.. با همه یه کم بیشتر از یه کم راحته و مهم نیست که طرفش کی باشه..
لیسا لبخندی زد- خب اجتماعی بودنش که بد نیست..
سه وون شونه ای بالا انداخت- بازم بهتر از اون جئون جانگکوکه عصبی و خشکه..لیسا زبونشو محکم به سقف دهنش چسبونده بود تا حرفی نزنه..
درست بود، سه وون اونو ارتباطشون خبر نداشت.
نه که نخواد بگه، نمیخواست رابطه ای رو که تازه شروع کرده بود و نمیدونست واقعا چطور قراره پیش بره رو اعلام کنه.. حتی اگه اون فرد سه وون باشه..
چون جانگکوک فرد مهمی برای هردوشون حساب میشد.
YOU ARE READING
وقتی برای اولین بار دیدمت
Fanfictionزندگی پر از تنهایی قشنگه؟ برای کسی که کل زندگیش تنها بوده و بهش عادت کرده جواب این سوال معنایی نداره.. واقعا نداره. تو یک معجزه ی مبهم بودی در میان تمام ابهامات من.. انگار با ورود تو به زندگیم تازه فهمیدم زندگی چیه. تازه فهمیدم یعنی چی که یه نفر باش...