کاترین برخلاف تصورش و چیزی که از خودش بروز داده بود اون روز بیشتر صحبت می کرد و این برای لیسا احساس خوبی به همراه داشت که حداقل بتونه از کارش لذت ببره.
در حالی که باقی نقاشی رو کامل می کردن در اتاق زده شد.
صدای جئون بود- میتونم بیام داخل؟
کاترین که روی نقاشی تمرکز کرده بود سریع گفت-اره.
سر و روی هر دوشون با گواش و رنگ های مختلف کثیف شده بود جانگکوک با دیدنشون لبخندی زد-خسته نباشین.
لیسا از پشت بوم بلند شد تا سلام کنه-ممنونم،همچنین.
جانگکوک به کاترین نگاه کرد- ببینم چی کشیدی.
کاترین لبخندی زد-اینو مربی بهم یاد داده همونی که می گفتم دوست دارم نقاشیش کنم.
جانگکوک با کمی مکث به نقاشی نگاه کرد و لبخندی زد- خیلی
خوب کشیدیش. در واقع عالیه..
و بعد خطاب به لیسا گفت- خیلی زحمت کشیدین.
لیسا در حالی که رو پوششو در میاورد لبخند کمرنگی زد- وظیفه امو انجام دادم. ولی در واقع کاترین بود که زحمت واقعیو کشید.
جانگکوک به نشونه ی فهمیدن سری تکون داد که لیسا نزدیک کاترین شد تا نمونه ی پایانی کارشو از نزدیک نگاه کنه.
با حالت سورپرایز شده ای گفت- کاترین عالی شده. اون لکه ی اب نقاشی رو چطوری محو کردی؟
کاترین که دسته ای از موهاشو گرفته بود و با دستش بازیشون میداد با اعتماد به نفس گفت- روشو کمی چسب کاغذی زدم.
لیسا باورش نمیشد اون دختر انقدر تمیز در اورده باشدش.
اون تمام مدت پیش کاترین بود اما متوجه حیله ی ریزش تو نقاشی نشده بود.
لیسا لبخند پررنگی زد- در واقع خیلی خوب پوشوندیش،افرین.
بعد سمت وسایلش رفت. جانگکوک هم خسته روی تخت کاترین نشسته بود و با دقت به نقاشیش خیره شده بود.
لیسا با ارامش وسایلشو توی کیف بزرگش جمع کرد و رو به جانگکوک گفت- من دیگه میرم.
جانگکوک به سرعت بلند شد-همراهیتون می کنم.
لیسا دست پاچه گفت- نیازی نیست خودم راهو بلدم.
اما جانگکوک بی توجه به حرف لیسا سمت در رفت و رو به کاترین گفت-میخوای بیای تو هال؟
کاترین که هنوز از قلموها و بومش خسته نشده بود فقط جواب داد- نه.
جانگکوک لیسا رو تا بیرون راهنمایی کرد.
لیسا زودتر و بدون حرفی راه افتاد.
پایین پله ها که رسیدن جانگکوک با لحن تشکر امیزی گفت-خیلی ممنونم از اینکه همراه کاترین نقاشی می کشین. اون حالا
حالش خیلی بهتره.
لیسا که با دسته ی کیفش ور می رفت و سرش پایین بود گفت-خواهش می کنم.
بعد چشماشو به سمت چشمای جانگکوک سوق داد- در مورد کاترین،دخترتون...
کمی مکث کرد و با لبخند نسبتا بزرگی روی صورتش ادامه داد-اون خیلی با استعداده. فکر می کنم بهتر باشه توی مسابقات شرکت کنه.
جانگکوک اما به سرعت جواب داد-نه.
لیسا با تعجب پرسید- چرا که نه؟ اون قابلیتشو داره. من زمان مسابقاتو چک می کنم و معمولا خودم به عنوان بازدید کننده
توش شرکت می کنم فکر می کنم اونقدری استعداد داره که بین اونا بتونه رقابت کنه.
جانگکوک اما سری به نشونه منفی تکون داد- نه، کاترین از اینکه بین ادما ظاهر بشه متنفره. به خاطر پاهاش... حتی به خاطر همین قضیه کاترین دیگه مدرسه نمیره و توی خونه همراه معلم خصوصی درس میخونه. فکر می کنم بهتر باشه که خودم راجب این قضیه تصمیم بگیرم.
لیسا به نشونه ی فهمیدن سرشو اروم بالا پایین کرد- متاسفم..
جانگکوک آهی کشید- نیازی به تاسف نیست. این حقیقتیه که هم خودش و هم من و بقیه باید قبول کنن.
اما لبخند کمرنگی زد و جو متشنج به وجود اورده رو عوض کرد-راجب حقوق و دستمزدتون.. لطفا شماره کارتتونو بهم بدین و
مبلغی که خودتون به عنوان یه معلم میگیرین رو هم کنارش برام بفرستین.
لیسا فورا گفت- ولی فکر کنم ما باید رو مبلغ دریافتی به توافق می رسیدیم. من نمیتونم از خودم قیمتی بگم.
جانگکوک تو چشماش نگاه کرد و با جدیت گفت- پس اون وقت مبلغ پیشنهادیتونو بهم بگین من از این نوع کلاسا و هزینه هاش
سر در نمیارم.
لیسا به نشونه ی فهمیدن فقط جواب داد-باشه.
و به سمت در خروجی اشاره کرد- دیگه بهتره که برم دیر وقته.
-به سلامت.
با این حرف جانگکوک کمی خم شده و به سمت در خروجی حرکت کرد. واقعا دیر شده بود و باید سریع تر برمیگشت.
از در که زد بیرون همش خودشو سرزنش کرد" چرا باید مثلا بخوای بهش پیشنهاد بدی دخترشو ببره به مسابقه؟ به تو چه؟
که بخواد اینطوری ضایعت کنه..."
"باید میدونستی شرایط اون چطوریه و چه مسائل و مشکلاتی ممکنه داشته باشه!"
"ولی مگه همه ی معلما یا استادا وقتی یه استعدادی کشف میکنن پیشنهادی به شاگردشون تو زمینه استعدادشون بهشون
نمیدن؟"
این حرفایی که تو سرش پیچیده بودن دیگه داشتن دیوونه اش میکردن. اونقدری با خودش و افکارش درگیر شده بود که حتی
نمی دونست چطور مسیرو طی کرده و سوار تاکسی شده و تو راهه.
بیخیال افکارش به خیابون و ادمایی که تو حرکت بودن خیره شد.
واقعا هر کسی تو زندگیش یه مشکلی داشت و داشت برای زنده موندن و اهدافش تلاش می کرد.
تو همین حین گوشیش زنگ خورد.
شماره ی ناشناس روی گوشیش افتاده بود. کی میتونست باشه؟
-بله؟
به ارومی جواب داد.
-لیسا؟ لالیسا مانوبان؟
صدای اشنایی اینطور صداش میکرد.
-بله خودمم.
صدای خنده ی بلندی توی گوشش پیچید- بالاخره شمارتو
پیدا کردم..
-شما؟
لیسا بود که با تعجب دنبال هویت شخص پشت گوشی بود.
صدای پر از تعجب شخص پشت گوشی توی گوشش اکو شد- نشناختی؟ دوست صمیمی دوران مدرستو نشناختی؟
لیسا با حیرت پرسید-سه وون؟ کانگ سه وون ؟...
حالا میفهمید چرا اون صدا انقدر براش اشناد بود.
-اره خودمم.. چه خبرا رفیق نامرد؟
سه وون در حالی که هنوز میخندید پرسید.
-هیچی به جز دویدن برای یه تیکه نون.. تو چی؟ مگه نرفته بودی سوئد؟
لیسا اهی کشید.
-دانشگاهمو تموم کردم و الان به عنوان مهندس معمار برگشتم کره کشور خودم. تا ابد که نرفته بودم.
سه وون با نشاط همیشگیش جواب داد.
-پس برگشتی؟
لیسا واقعا خوشحال بود.
- اره، دو ماهه برگشتم و دنبال شمارت بودم که بالاخره پیداش
کردم. میخواستم ببینمت.
سه وون با ذوق زیادی حرف میزد و این باعث میشد لیسای
خسته هم به شور و ذوق بیاد.
-مثل قدیما. میای پاتوقمون؟ کافه دالبام(دال/دار: ماه – بام:شب= ماه شب)
لیسا با ذوق گفت- اره،حتما. چرا که نه؟ کی همو ببینیم؟
-الان وقت داری؟
سه وون با خجالت پرسیده بود.
لیسا کمی جا خورد. الان فقط میخواست به جای امنش وسط پتوی گرمش پناه ببره و استراحت کنه. اما شاید بد نبود بره و کمی
سرگرم شه. به هر حال نمیتونست سه وون رو بعد مدت ها هم ناراحت کنه.
پس فقط جواب داد- باشه نیم ساعت دیگه اونجام.
با خستگی رو به راننده تاکسی گفت- اقا مقصد عوض شد.
با خوشحالی رسید به اون کافه ی دنج کنار مدرسه ی دبیرستانی که توش درس میخوندن و بعد مدرسه بدو بدو میومدن تا اونجا
قهوه بخورن.
کمی بعد دختر خوش قامتی با کت شیری رنگ تا زانوهاش وارد شد. چقدر زیباتر شده بود.
لبخندی زد و دستشو اورد بالا- اینجا.
سریع از جاش بلند شد و به سه وونی که با عجله و خوشحالی سمتش میدوید لبخندی زد و دستاشو از هم باز کرد.
سه وون محکم بغلش کرد و گفت- بعد مدت ها دیدمت...
بالاخره سه وون رضایت به جدایی داد و از بغلش اومد بیرون- چقدر دلم برات تنگ شده بود.
لیسا لبخند گرمی زد- منم دلم برات تنگ شده بود. فکر میکردم دیگه برنگردی و تو سوئد موندگار شی.
سه وون اهی کشید- من به اونجا تعلق نداشتم. بابا می گفت بمونم و تو شرکت خودش کار کنم اما خب ترجیح دادم تنها
برگردم و رو پای خودم وایسم.
سه وون از خانواده ی خیلی پولداری بود و لیسا فقط همیشه میخواست بدونه داشتن پدر و مادر چه احساسی داره چه برسه
به اینکه وضع مالیشونم خوب باشه. با این حال اونا دوستای خیلی نزدیکی بودن و حتی تو مدرسه به دوستای عاشق معروف
بودن.
سه وون کتشو در اورد- چیزی سفارش ندادی؟
لیسا سری تکون داد-نه.
سه وون با جواب لیسا دستشو بالا اورد تا گارسونو صدا کنه.
لیسا نگاهش خیره به بخارهای روی شیشه ی کافه بود.
چقدر این فصلو با تمام گرفتگی هواش دوست داشت.
با اومدن گارسون سه وون به لیسا نگاهی کرد و با لبخند خاصش
پرسید- همون همیشگیه دیگه؟
لیسا خنده ای کرد- اره به یاد ایام قدیم.
سه وون رو به گارسون گفت- دوتا قهوه ی ساده لطفا.
همیشه میومدن و فقط دو تا قهوه ی ساده میخوردن.
لیسا خودشو به سمت جلوتر میز کشید- یادته همیشه منو میاوردی اینجا و پول قهوه هارم به بهونه ی اینکه منو به زور میاری اینجا خودت میدادی؟
سه وون لبخند پررنگی زد- فقط یادمه چقدر خوشحال بودیم.
سه وون همون سه وون بود. نمیخواست حتی یادش بیاره که چه خوبی هایی در حق لیسا کرده.
-خونه ی من همین وراس حالا که همو دیدیم بیا و بهم گاهی سر بزن منم حالا تنهام اینجا و خودمم و خودم.
سه وون ادای کشیدن اهی رو در اورد.
-کی گفته تنها خودتی و خودت؟ حالا منم هستم دیگه.
لیسا با لبخند دندون نمایی جوابشو داد.
-پس باید بیای و بهم سر بزنیا.
سه وون گفت و بعد رسیدن قهوه هاشون پرسید- چه خبرا؟
چیکار میکنی؟ جایی مشغول شدی؟
لیسا نگاهی به قهوه اش کرد که انگار بهش لبخند میزد- اره به یه دختر کوچولو خصوصی نقاشی درس میدم. اتفاقا امروز اولین روز کاریم بود.
سه وون با علاقه بهش گوش می کرد- خیلی خوبه. بالاخره رفتی دنبال علاقت.
لیسا سری تکون داد و جرعه ای از قهوشو خورد- تو چی؟ اینجا تو شرکتی مشغول به کار شدی؟
-اره شرکت ساختمونی اسپایرز.
سه وون با ذوق بچگونه ای جواب داد.
لیسا با هیجان گفت- واقعا؟ اون شرکت خیلی خفنیه.
سه وون هم هیجانی پرسید-اره دقیقا،اینطور نیست؟
بعد نگاهی به قهوش کرد و گفت- یه ماهه مشغول به کارم توش.
حیف که بابا طبق معمول ساکت ننشست و از روابطش استفاده کرد که بتونم یه جایی کار کنم. وگرنه منو اسپایرز؟
لیسا اروم روی دستش زد- هی خودت و تواناییاتو دست کم گرفتی؟ شاگرد زرنگ کلاس بودی همیشه و تو سوئد هم درس
خوندی من مطمئنم نود درصدش به خاطر خودت بوده.
سه وون با لحن نامطمئنی پرسید-اینطور فکر می کنی؟
لیسا لبخند دندون نمایی زد-البته که اینطور فکر می کنم. در واقع واقعیتو دارم میگم.
سه وون اهی کشید- نمیدونم ولی مطمئنم حتی به رزومه و توانایی هامم نگاه نکردن. حتی تو مصاحبه ازم درست حسابی
سوال نکردن انگار که از بین اون همه ادم تو مصاحبه معلوم باشه که من قراره این جایگاهو کسب کنم و بقیه الکی اومدن.
یه جرعه از قهوشو خورد و با ناامیدی گفت- فکرشو کن. اونا الکی اومده بودن و معلوم بود قراره منو بردارن. احساس میکنم که اصلا لیاقتشو ندارم و حتی دلم نمیخواست به صورتشون که پر از امید بود نگاه کنم.
لیسا با گرمی دستشو گرفت و فشارش داد- نگران نباش. مطمئنم که حتی اگه به کمک بابات اومده باشی تواناییشو داری که
بهشون ثابت کنی که چقدر بهت نیاز دارن.
سه وون اخرین جرعه از قهوشو خورد- مدیر عامل اونجا اصلی ترین دلیلمه. یه جوری که با بابا دوسته و به خاطر اینکه حرفشو
زمین نندازه منو راه داده و حتی یه جوری نگاهم میکنه که انگار داره داد میزنه به خاطر بابات اینجایی.
بعد زیر لب غرید-اون جئون عوضی...
لیسا تعجب کرد-جئون؟
سه وون تلخندی زد- جئون جانگکوک مدیرعامل اسپایرز...
لیسا بیشتر از این نمیتونست تعجب کنه.
نمیدونست حتی باید بگه که برای درس دادن به دختر جئون میره یا نه.. نمیدونست سه وون ناراحتیش بیشتر شه یا نه.
اما اهی کشید- من معلم خصوصی دختر اونم.
حدقه های چشم سه وون تقریبا از جا در اومدن-چیییی؟؟
لیسا کمی خندش گرفته بود. سه وون گفت- اون عوضی دختر داره؟
لیسا سری تکون داد-اره،بهش نمیاد اما یه دختر داره.
سه وون پوزخندی زد- موندم همیشه انقدر برج زهرماره؟ با اون سن کمش یه بچه داره و مدیرعامل یه شرکت بزرگم هست.
منم بودم انقدر مغرور میشدم.
لیسا سری به اطراف تکون داد،باورش نمیشد سه وون یه ذره هم تغییر نکرده بود.
-به نظر من که ادم بدی نیست. یعنی باهاش از لحاظ کاری همکار نشدم ببینم چطوریه..
-اه لیسا، باید سر کار ببینیش. شاید چون تو معلم دخترشی باهات خوبه. اما من که فقط ازش میترسم.
بعد این حرفش هر دو زدن زیر خنده...
YOU ARE READING
وقتی برای اولین بار دیدمت
Fanfictionزندگی پر از تنهایی قشنگه؟ برای کسی که کل زندگیش تنها بوده و بهش عادت کرده جواب این سوال معنایی نداره.. واقعا نداره. تو یک معجزه ی مبهم بودی در میان تمام ابهامات من.. انگار با ورود تو به زندگیم تازه فهمیدم زندگی چیه. تازه فهمیدم یعنی چی که یه نفر باش...