خب انگار باید بازم تاکسی میگرفت اونجا خیلی دور از خونه اش بود. چون با دیدن ادرس هوش از سرش پرید.
خونه ی جئون تو ایته وون بود؟ لعنتی تا اونجا حدود یه ساعت راهه از اینجا...اخمی کرد"هر روز باید این مسیرو برم؟"
دقیقا میشد گفت ورشکست میشه.
اگه حقوقش خوب بود واقعا اهمیتی نمیداد.
سر کوچه تاکسی گرفت و مطمئن بود قراره پولی به اندازه ی موهای سرش ازش بگیره.راننده یه نگاه به اون محله و تیپ لیسا کرد.
نگاهی که باعث شد معذب بشه...
اصلا دلش نمیخواست فکرشو درگیر این بکنه که اون مرد راجب لیسا چه فکری کرده.-اینجاست؟
صدای راننده لیسا رو به خودش اورد.
اره اون همون نشونه هایی بود که جئون داده بود.
واو...
جاست واو...سری تکون داد-بله پیاده میشم.
با پرداخت پول تاکسی پیاده شد.
اونجا قطعا جای خیلی باحالی بود.
مثل قصرا با شکوه نبود بلکه برعکس یه خونه ی کاملا مدرن و بزرگ.
مطمئن بود توش استخر داره.با این افکار سرشو تکون داد و از گونه هاش نیشگون ریزی گرفت"به خودت بیا لیسا اینجا اومدی کار کنی نه تفریح"
زنگ درو زد.
در با تیک ارومی باز شد.
وات؟؟ چرا کسی نگفت بله؟
با یاداوری اون دوربین آیفون از حرص لبشو گاز گرفت.با بستن در ورودی اروم تکرار کرد"خودتو کنترل کن لیسا،کنترل"
اروم اروم رفت سمت پله ها که صدایی اومد- خوش اومدین.
جئون با کت و شلوار شیکی در حالی که لبخندی رو لباش بود از بالای پله ها در حال نگاه بهش بود گفته بود.
لبخند ریزی زد- خونه ی قشنگی دارین.
و سریع خودشو بالا رسوند.-خوبه که خوشتون اومده.
و بعد به کیفش اشاره کرد.
-کیفتون اذیت نمیکنه؟
لیسا دستی به کیف یک طرفه اش کشید- نه سنگین نیست.جانگکوک سری تکون داد و همراه هم داخل خونه شدن.
داخل خونه برخلاف تصور لیسا کاملا فضای ارومی داشت.
خبری از تابلوها و مجسمه های عجیب غریب نبود. اون خونه کاملا مثل بیرونش یه خونه ی معمولی و مدرن بود.جانگکوک نشست روی مبل کوچیکی و به لیسا هم اشاره کرد که بشینه.
لیسا به پیروی ازش رو به روش نشست.تو همین حین خانومی براشون قهوه اورد.
لیسا قهوه ای برداشت و تشکر کرد.-خب راستش قبل شروع کلاسا و دیدن کاترین دوست دارم یه چیزایی رو باهاتون در جریان بزارم.
لیسا با دقت به حرفاش گوش میکرد.
-اینجا خدمه ی زیادی نداره. فقط یه باغبون دو روز تو هفته برای رسیدگی به حیاط میاد و خانومی که دیدین برای پخت و پز و شست و شو میاد. بیشتر مادرم برا بقیه کارا میاد و رسیدگی میکنه.
تو همون حین کمی از قهوه اش رو خورد و بعد ادامه داد- کاترین یه پرستار داره که تو هفته ۳ روز مراقب کاترینه و بقیه اش هم مسئولیتش با مادرمه چون خودم نمیتونم هر لحظه کنارش باشم و اینکه کاترین با هیچکسی جز من و مادرم کنار نمیاد و این دست منو پرستارشو بسته.
خیلی بدخلقه و شاید با دیدنتون رفتار چندان خوشایندی نداشته باشه و حتی باهاتون جوش نخوره.. منم نمیخوام که مجبورتون کنم کاری کنین باهاتون جوش بخوره اما تا حد ممکن میخوام که فقط با حوصله یادش بدین که چطور باید درست نقاشی کنه.
YOU ARE READING
وقتی برای اولین بار دیدمت
Fanfictionزندگی پر از تنهایی قشنگه؟ برای کسی که کل زندگیش تنها بوده و بهش عادت کرده جواب این سوال معنایی نداره.. واقعا نداره. تو یک معجزه ی مبهم بودی در میان تمام ابهامات من.. انگار با ورود تو به زندگیم تازه فهمیدم زندگی چیه. تازه فهمیدم یعنی چی که یه نفر باش...