....روز جدیدی شروع شده بود اما نه مسلما برای لیسایی که چشم رو هم نزاشته بود, چقدر حس تنهایی و ناراحتی می کرد.
نفس عمیقی کشید درست مثل هر دفعه که یاد گرفته بود در واکنش به استرس باید نفس عمیق بکشه...
نیازی به کسی نداشت, میخواست تنها باشه.
ولی خنده دار بود که کل شب گوشیش دستش بود و منتظر پیامی از سمت جانگکوک, نباید حداقل نگرانش می بود؟خنده ی عصبی بهش مجال نمیداد که حرکت دیگه ای بکنه.
اره خب, شایدم جانگکوک واقعا کسی بوده که خیلی چیزا میدونسته.اون میخواست ایا با جانگکوک حرف بزنه؟ مسلما نه..
جانگکوک حتی به خودش زحمت نداده بود حالشو بپرسه, چرا باید دنباله روی قضیه می شد وقتی حتی به لیسا اهمیتی نمیداد؟درسته شاید داشت زیاده روی می کرد, ولی واقعا اون توی شرایطی نبود که بتونه درست فکر کنه.. ساید هنوزم منتظر پیام یا تماسی بود!
اشکی ناخوداگاه از چشمش چکید, اخرین صحنه ای که از خودش و جانگکوک یادش میومد بوسه و عشق بازی کوچیکشون بود..
لیسا واقعا نمیدونست تو این مدت چطوری زندگیس از این رو به اون رو شده بود.مادر جانگکوک عصبی نگاه خیره ای به همسرش انداخت..
-چطور می تونی همچنان پشت پسرمونو خالی کنی؟؟
مرد نگاه اخم الودشو سمت همسرش انداخت- نکنه میخوای یاداوری کنم که خودش خواست رو پای خودش بره جلو..
-تو پدرشی..صدای بلند زن هم ولی روش تاثیر نزاشت.
باورش نمیشد که انقدری بخواد بی رحمانه مثلا بچشو تربیت کنه.
- کاترین داره کاری میکنه که جانگکوک بره, اون دوست و شریکش هم که تنهایی کاری از دستش بر نمیاد وقتی خودش هم مستقیما این ور و اون ور میره.. میخوای ورشکست بشه؟ یا سهامشو بفروشه؟؟؟مرد لبخندی زد- اون به عنوان یه مدیر باید بدونه جایگاه خودشو و تو این شرایط تصمیم بگیره اون خودش همه کاره شده در حال حاضر.
زن اه عمیقی کشید- تو هیچوقت حتی یه بار هم به اون بچه عشق نشون ندادی..
صداش طبق معمول بالا رفت- ولی من..
در حالی که روی قفسه سینه اش می کوبید تکرار کرد- ولی من, همش سعی کردم که بهش امید واهی بدم, تو رو خوب جلوه بدم تا غرور پسرم و محبتشو حفظ کنم...کاترین ضربه ی اخر اون خانواده بود.
جانگکوک حس میکرد چند سال شکسته تر شده و فقط میخواد تموم شه..
باید با لیسا حرف میزد، باید..
مگه میشد حرف نزنه؟
مگه میشد از لیسا بخواد ازش دلخور نباشه؟؟...
.........
حوصله هیچکاریو نداشت.
تصمیمشو گرفته بود، مسلما اگه اون زن سراغش میومد محکم تر از قبل بهش می فهموند که نمیخواد چیزی بدونه.
هیچکس درکش نمیکرد، می کرد؟
از جاش بلند شد.
نقاشی کشیدن میتونست حالشو بهتر کنه، قبلش گوشیشو چک کرد.
بازم نبری نبود، لبخند تلخی روی لبش نشست.
آدما رو باید این موقع ها بشناسی، نه؟
حتی با اینکه خیلی چیزا تو سرش بودن، مثل اینکه بخواد ارتباط جانگکوک و اون زن رو بدونه.. و خیلی چیزا.. اما همش میخواست برگرده به قبل تر از حضور اون اتفاق و فهمیدن یه سری چیزا.
YOU ARE READING
وقتی برای اولین بار دیدمت
Fanfictionزندگی پر از تنهایی قشنگه؟ برای کسی که کل زندگیش تنها بوده و بهش عادت کرده جواب این سوال معنایی نداره.. واقعا نداره. تو یک معجزه ی مبهم بودی در میان تمام ابهامات من.. انگار با ورود تو به زندگیم تازه فهمیدم زندگی چیه. تازه فهمیدم یعنی چی که یه نفر باش...