~18~

805 106 53
                                    

جانگکوک گیج شده بود،اونم خیلی زیاد..
اصلا نمی فهمید که باید چی بگه و چی کار کنه،اصلا منظور لیسا چیه.
-منظورت چیه؟
صریح و بدون فکر اینکه داره چی میگه و چطوری میگه،پرسید.
-نمیخوام به خاطر این قضیه اذیت بشم همین. فک کنم باعث سو تفاهم میشه.
لیسا سعی کرد نگاهش کنه ولی نتونست.
جانگکوک پوفی کشید.
لیسا ادامه داد- به نظرم حساسیت بی خودی به وجود اومده بود.. به نظرم بیخیالش شم بهتره. هر طوری مایل هستین صدام کنین.
لیسا کلافه بود اصلا نمیدونست داره چی کار میکنه و تو چه حال و هوایی سیر می کنه.
جانگکوک سرشو به نشونه فهمیدن تکون داد.
لیسا سرشو خم کرد-فعلا با اجازتو‌ن.
و راهشو کشید و رفت.
جانگکوک گیج بود،لیسا واقعا این شکلی بهش بی توجهی می کرد؟ اصلا درک این دختر و دنیاش خیلی سخت بود.
چیزی نگفت و نفسشو حبس کرد و با نگاه گذرایی به اون دو نفر پوزخند عمیقی زد" فقط اون صحنه باعث شده بود دلش بخواد دوباره تمام اونارو تجربه کنه؟"
یادآوری اون روزا قلبشو به درد میاورد.
روزایی که امیلی کنارش بود..
هنوز هم نمیدونست فکر کردن به دختر دیگه و ارتباط باهاش درسته یا نه.
خیلی سخت بود.
گفتنش برای بقیه راحت بود ولی سخت بود...
چشماشو روی هم فشار داد..
حتی نمیدونست باید از لیسا درخواست کنه باهاش سر قرار بیاد یا نه.. درست بود یا نه؟
اینکه بخواد دوباره به خودش فرصت زندگی بده..
ولی درست نبود،نه؟
با اعصاب تقریبا خورد وارد سالن شد که بقیه داشتن تا خرخره نوشیدنی میخوردن و بوی الکل همه جارو گرفته بود.
اولین چیزی که با چشماش دنبالش بود یه دختر قد بلند جذاب به اسم لیسا بود.
چشماشو روی هم فشار داد و سعی کرد به چیز دیگه ای فکر کنه.

با دیدن سه وون که به سمتش میومد سر جاش ایستاد و با رسیدن اون بهش با نگاه معناداری زیر لب گفت- بابت امشب ممنونم،امیدوارم دفعه ی بعد خیلی زودتر ترفیع بگیرین اینطوری به نفع خودتونم هست.
و با چشم به جیمین که از پشت میومد اشاره کرد.
سه وون که کمی مست بود متوجه منظورش نشد و تو جوابش سرشو با بیخیالی تکون داد- ممنونم.
و بعد ازش دور شد.
مسلما حالش داد میزد که مسته.
با نزدیک شدن جیمین بهش اخم بزرگی کرد و بازوشو گرفت- قضیه شما چیه؟
جیمین هم که مثل سه وون تا حدودی مست بود ابروهاشو بالا انداخت و بازوشو از دست جانگکوک کشید بیرون- به تو ربطی نداره راهب عزیزم.
با این حرف جیمین جانگکوک اخم غلیظی کرد و پوزخندی زد- راهب بودن از اینکه با هر کی سر راهم میاد باشم که بهتره...
و بدون منتظر شنیدن جوابی از سمت جیمین سریع از اونجا بیرون زد.
قبل دیر شدن باید به خونه بر می گشت تا کاترین دعواش نکنه.
آه پر دردی کشید و سوار ماشینش شد.

لیسا با دیدن خروج جانگکوک حس کرد تمام قلبش مچاله شده.
ولی لبخندی زد بهتر بود جانگکوک ازش دور شه تا بتونه رو خودش تمرکز کنه وگرنه چیزی میشد که نباید می شد.
حاضر بود قسم بخوره اون شب می تونست دست به هر کاری بزنه و جلوی جانگکوک از خودش بی خود شه و این آخرین چیزی بود که میخواست اتفاق بیوفته.
بیخیال بطری نوشیدنی ای رو برداشت.
یه جرعه خوردن کافی بود که تمام فکرو از ذهنش بیرون کنه.
سه وون دور از چشم بود و به شدت احساس غریبی می کرد.
لیوانو نزدیک دهنش کرد و جرعه ی کوچیکی ازش خورد.
برخلاف تصورش فکر اول شروع شد "یعنی سه وون چه احساسی داشت؟"
چشماشو از تلخی اون نوشیدنی روی هم فشار داد و سعی کرد روی مزش تمرکز کنه. تلخیش باید اونو به خودش میاورد.
جرعه ی دیگه ای خورد "یعنی بوسیدن لب های جانگکوک چه احساسی داره؟"
معلومه که لب هاشون به هم برخورد کرده بودن اما اون اصلا بوسه نبود..
حداقل لیسا اسمشو بوسه نمیزاشت..
اون یه اتفاق بود، یه برخورد لب به لب سخت و دردناک بود... نه بوسه ای که بخواد‌..
ولی اون بوسیدنی ترین لب هارو نداشت،نه؟
جرعه به جرعه بالا می رفت بدون اینکه بدونه داره چیکار می کنه...
و جانگکوکی هم نبود که بخواد تماشاش کنه،چی از این بهتر؟؟ اگه بود زیر سنگینی نگاهش می تونست همچین کاری کنه؟

وقتی برای اولین بار دیدمتWhere stories live. Discover now