به ساعتش نگاهی کرد.
الان دقیقا تو نقطه ای قرار داشت که گیج کننده ترین حالت ممکن رو براش به ارمغان آورده بود.
با استرس به اطرافش نگاه می کرد که صدایی شنید- لیسا شی؟
به سرعت به سمت صدا برگشت.
زن میانسالی که انگار از مجلس تدفین فردی اومده باشه، سرتاپا مشکی پوشیده بود و لبخندی به لب نداشت.
لیسا گیج نگاهش کرد که زن لب زد- نقاشی رو من برات فرستادم.لیسا که نفس هاش به شماره افتاده بودن کمی عقب رفت، حس عجز و ناتوانی وجودشو گرفته بود و نمیدونست چرا.
فقط تونست بگه- تو کی هستی؟
زن مصمم به سمتش قدم برداشت و نگاهی به ساعتش کرد- من وقت زیادی ندارم خانم مانوبان، لطفا باهام بیا اگه میخوای جواب سوالتو بگیری.به ماشین مشکی ای اشاره کرد که اون سمت خیابون پارک شده بود.
لیسا نگاهشو ازش دزدید- اگه حرفی هست ترجیح میدم همینجا بشنوم..
زن بدون کوچکترین تغییری تو چهرش گفت- اینجا تویی که دنبال سوالای تو ذهنتی، درسته؟
لیسا خودشو جمع کرد- ولی نقاشی رو شما فرستادین و این یعنی شما با من کار دارین..
بدون تردید ادامه داد و پرسید- باب اسفنجی یعنی چی؟؟
زن ابرویی بالا انداخت- پس داری میگی که دوست نداری قصه ی این قضیه هارو بدونی؟لیسا کمی مستأصل بود.
چرا جواب سوالشو نداد؟؟
با حرفی که زده بود میتونست اون سوالو بزاره برای بعد، دیوونگی محض بود، نه؟
سریع پرسید-قضیه ها؟؟
زن تایید کرد- بیشتر از اینکه تصورشو کنی میدونم.. از تصاویری که تو ذهنتن.. حتی نقاشی.. میخوای بیای؟لیسا عملا جا خورده بود..
نمیدونست اون زن کیه، و حس میکرد بخش مهمی از زندگیشو نمیدونه که داره خفش میکنه..آهی کشید- ولی با تموم این چیزا، درسته که بدون اینکه بشناسمتون سوار ماشینتون بشم؟
زن شونه ای بالا انداخت- من کارای مهم تری دارم که بهشون برسم، اگه دوست نداری میتونی نیای..
و به سمت ماشینش حرکت کرد.لیسا با عجله صداش کرد- خانم...
زن که پشتش به لیسا بود لبخند مرموزی زد و قبل اینکه به سمت لیسا برگرده چهره ی قبلو به خودش گرفت موفق شده بود.
لیسا ادامه داد- باهاتون میام.
مجبور بود...خیلی سخت بود که ندونی کجایی و داری چیکار میکنی..
تا سوار ماشین شدن زن به لیسا با تاکید گفت- کمربندتو ببند.
لیسا دستشو برد که کمربندشو ببنده، و ناگهان ماشین مثل جت شروع به حرکت کرد.
نفسش توی سینه حبس شده بود و حتی نمیدونست داره چه اتفاقی براش میفته.
بعد بیست دقیقه ماشین برخلاف انتظار لیسا جلوی ساختمونی پارک شد.
مسلما انتظار داشت که اون زن یه جایی دور از شهر ببرتش و به عبارتی بدزدتش..
خنده دار بود..
همزمان از ماشین پیاده شدن.
لیسا کلی سوال توی ذهنش بود.
اون زن با دیدن صورت لیسا احتمالا متوجه علامت سوال بزرگی که تو ذهنش بود شد چون گفت- نترس، همراهم بیا راجب خیلی چیزا صحبت میکنیم.
YOU ARE READING
وقتی برای اولین بار دیدمت
Fanfictionزندگی پر از تنهایی قشنگه؟ برای کسی که کل زندگیش تنها بوده و بهش عادت کرده جواب این سوال معنایی نداره.. واقعا نداره. تو یک معجزه ی مبهم بودی در میان تمام ابهامات من.. انگار با ورود تو به زندگیم تازه فهمیدم زندگی چیه. تازه فهمیدم یعنی چی که یه نفر باش...