لیسا نمی تونست تحمل کنه..
باید میپرسید.
-جانگکوک؟
جانگکوک تو همون حالت بغض نگاهش کرد- جانم.
مگه تونست کلمه ی دیگه ای به زبون بیاره؟
قلبش داشت از جاش در میومد..
طبیعی بود که هیچوقت به حرفای محبت آمیز نمیتونست عادت کنه؟
حتی اگه اون شخص جانگکوک می بود.
آب دهنشو قورت داد.
جانگکوک ریز نگاهش کرد- چیزی که می خوای بگی رو بگو لیسا.
لیسا آهی کشید- نمیدونم، نمیدونم باید بپرسم یا نه میترسم، میترسم هر روز میترسم از اینکه چیزایی که باور دارم بهشون.. یه جورایی برن زیر سوال.
لبخند تلخی زد- اخه همش همین اتفاق میفته.
جانگکوک طاقت دیدن چشمای پر از اشک و غمشو نداشت..
مهم نبود که چقدر خودش از درون داغونه، چیزی که بلد بود این بود که نباید اجازه میداد عزیزترینای زندگیش چیزیو تجربه کنن که خودش از ته دل ازشون می ترسه و ناراحت میشه.
لبخند گرمی زد- لیسا، میدونی هر چیزی باشه هر چیزی.. من هیچوقت بهت آسیب نمیزنم! متوجهی؟
لیسا سرشو تکون داد.
چطور می تونست به جانگکوک بدبین بشه؟؟ یه لحظه از خودش بدش اومد.
جانگکوک نفس عمیقی کشید و ادامه داد- دوست دارم سوالتو ازم بپرسی.
لیسا کمی مصمم شد.
- راجب پیدا کردن شغلم.. تو از روی شانس منو انتخاب نکردی درسته؟
جانگکوک چشماشو به ارومی روی هم فشار داد،قضیه یکم پیچیده تر از چیزی بود که بخواد بهش فک کنه.
لبخند کمرنگی زد- لیسا چی باعث شده همچین سوالی بپرسی؟
-میدونم، جانگکوک.. میدونم اون زنه.. آه اسمش چی بود.
خنده کوتاهی کرد حافظه اش مسلما داشت بازیش می داد..
-اون پیدام کرده...جانگکوک آهی کشید- لیسا منظورت..
لیسا سریع وسط حرفش پرید- جانگکوک خوب گوش کن..
شروع کرد به توضیح دادن قضیه، با وجود اینکه همه چیز براش سخت بود و قلبش توی هر جمله ای که به زبون میآورد تیکه تیکه میشد.بعد ده دقیقه توضیح دادن جانگکوک با آشفتگی دستی توی موهاش برد.
لیسا نمیدونست ممکنه چطور واکنشی از جانگکوک ببینه با وجود اینکه تو کل قضیه حرف زدنش سکوت کرده بود.
جانگکوک با ارامش بغلش کرد و روی موهاشو نوازش کرد.
- خیلی سخت بوده نه؟
لیسا جا خورده بود.
چشماش پر شدن..
-جانگکوک..
جانگکوک فقط زمزمه کرد- شش.. بزار تو این حال بمونیم.
دستش دور کمر لیسا در چرخش بود.
هر دو حس میکردن تو اون لحظه بهتره به هیچ چیزی فکر نکنن.
لیسا حالا که حرفشو گفته بود حس سبکی می کرد خصوصا واکنش جانگکوک..
می ترسید به نوعی که جانگکوک جور دیگه ای واکنش بده.
لبخندی زد.
بعد یه مدت از هم جدا شدن..
جانگکوک عاشقانه نگاهش کرد- میدونی حالا بیشتر دوستت دارم؟
لیسا حس کرد بدنش گر گرفته..
چشماشو خجالت زده به پایین دوخت.
جانگکوک لبخند پهنی به واکنش لیسا زد و گفت- تو اصلا میدونی من چیا رو پشت سر گذاشتم دختر؟ تو میدونی انقدری مقاومت کردم که بتونم این دل سر سختو تو این بدن سر سخت تر جا کنم؟ پس میتونم ازت محافظت کنم؟
لبخند غمگینی زد- ممکنه طوفان های زندگی زخمی کرده باشن و نتونم دیگه خودمو تضمین کنم ولی تضمین میکنم که ازت مراقبت کنم، از تویی که نگرانی هات یکی دو تا نیستن.
بعد گردنشو لمس کرد- بهت قول میدم لیسا، یادت باشه، اوکی؟
لیسا حس می کرد واقعا نمیتونی جلوی اشکاشو بگیره.
جانگکوک واقعا خودشو یادش رفته بود.
- تو فقط مراقب کاترین باش، همونطور که گفتم.. نمیخوام تصور کنم که چه حسی داره..
اسم کاترین اومد و قلب جانگکوک به هم فشرده شد.
-کاترین یه تیکه از وجودمه لیسا ولی نمیتونی ازم بخوای که اون تیکه ی دیگه از وجودمو نادیده بگیرم. نمیتونی ازم بخوای..
لیسا لبخندی زد- میدونی اینکه این لحظه ها که الان کنار هم بودیم برام یه دنیا بود.. من بهت نیاز دارم ولی کاترین بیشتر بهت نیاز داره..
- اون ازم میخواد که ببرمش زادگاه مادرش، ببرم و باهاش دنیارو به اصطلاح خودش بگردم..
لیسا لبخند کمرنگی زد- میدونی متنفرم، متنفرم از اینکه نمیتونم خودخواهانه نگهت دارم..
آهی کشید- همیشه توی قصه ها و فیلما که یه دختر اینکارو میکرد و به عشقش میگفت رفتنت رو ترجیح میدم تا که به خاطر خودخواهی خودم نگهت دارم، میگفتم چقدر کلیشه ای..
اشکی از چشمش ریخت- میگفتم.. میگفتم، یه عاشق نمیتونه اینو بخواد.. ولی الان میفهمم عشق وقتی از حالت عادی خارج میشه تبدیل به یه چیزی فراتر از اون میشه که بخوای پیش معشوق بمونی چون صرفا دوسش داری..
جانگکوک حس می کرد الانه قلبش ریش ریش بشه.
- میخوام که بری، نه چون دوستت ندارن.. چون که الان بهترین کاره و به نفع همه اس.
لیسا ضربه ی اخرو زده بود.
جانگکوک محکم تر بغلش کرد- چطوری می تونی اینو بهم بگی وقتی میبینی تو آتیش عشقت دارم له له می زنم؟
لیسا هیچی نگفت.
جلوی خودشو گرفته بود تا واکنشی نشون نده که جانگکوکو منصرفش کنه.
فقط به صورتش نگاه کرد و بدون هیچ حرفی لب هاشو روی لب های جانگکوک گذاشت.
ضربان قلب هردوشون به شدت بالا رفت.
حس نیاز، حس خواستن..
چیزی که همواره پیش معشوقت حس میکنی، ولی تنها این نبود.. اونا کنار تموم دردا داشتن این حسو تجربه می کردن.
جانگکوک گردن لیسا رو بیشتر لمس کرد که باعث مور مور شدن تن لیسا شد.
بوسه های محکم و پر از ولع، انگار که میدونستن لب هاشون قراره برای یه مدت طولانی از هم دور باشن و به شدت دلتنگ هم میشن.
بعد ی مدت نفس گیر سرشون از هم فاصله گرفت.
حالا هر دو با چشمای اشک آلود و سرتاسر نیاز به هم نگاه می کردن، لیسا خندید- جانگکوکا، بهم قول بده که میای و پیدا می کنی.
YOU ARE READING
وقتی برای اولین بار دیدمت
Fanfictionزندگی پر از تنهایی قشنگه؟ برای کسی که کل زندگیش تنها بوده و بهش عادت کرده جواب این سوال معنایی نداره.. واقعا نداره. تو یک معجزه ی مبهم بودی در میان تمام ابهامات من.. انگار با ورود تو به زندگیم تازه فهمیدم زندگی چیه. تازه فهمیدم یعنی چی که یه نفر باش...