لیسا حس خفگی داشت، ناگهان از جاش پرید.
چشماش یهو باز شد.
کجا بود؟
چی شده بود؟؟
سردرد بدی داشت..
یه نگاهی به اطراف انداخت، خواست دستشو از جاش تکون بده که درد بدی تو دستش پیچید..
" به دستش سرم وصل بود"
اه بلندی کشید، چی به سرش اومده بود؟؟
اروم دوباره اطرافو نگاه کرد، متوجه شد تو بیمارستانه..
کلافه و گیج بود که با صدای جانگکوک حواسش پرت شد- لیساا..
جانگکوک با عجله به سمتش اومد.
لیسا با حالت خوشحالی از اینکه یکی که میشناسه پیششه لب زد-جانگکوکاا.
جانگکوک سریع کنارش نشست- حالت بهتره؟
لیسا که کاملا گیج بود، نمیدونست چشه اصلا- بهتر؟ چه اتفاقی برام افتاده جانگکوک؟
جانگکوک کلافه دستی توی سرش برد- چیزی نیست فقط انگار از حال رفتی!
لیسا اخماش تو هم رفت، از حال رفته بود؟ اما کی؟ چرا؟
جانگکوک نفس عمیقی کشید- لیسا، خیلی نگرانم کردی.
- من حتی نمیدونم چه بلایی سرم اومده... گیجم، ولی متاسفم که نگران شدی..
لیسا جوابشو بدون تعلل داده بود.
مسلما جانگکوک نمیدونست یا هم اگه میدونست نمیخواست چیزی بگه، پس پرسیدن چیزای اضافی کاملا بی خود بود.
اما..
اما واقعا براش سوال بود که چرا چیزی یادش نمیاد.
جانگکوک از جاش بلند شد- بزار پرستارو صدا کنم.
لیسا سری تکون داد و از لحظه استفاده کرد تا چشماشو روی هم بزاره، خسته بود با وجود اینکه به نظر میرسید خوابیده بوده.. حتی نمیدونست اصلا کی اومده چقدر خوابیده، چش شده... اینا همش باعث میشد دیوونه بشه..با شنیدن صدای پرستار چشماشو باز کرد.
پرستار دختر جوونی بود که موهاشو گوجه ای از پایین بسته بود.
چقدر به نظر ميومد از روی تخت بیچاره به نظر میرسه.
پرستار لبخندی زد و در حالی که سرم و فشارشو چک میکرد گفت- بالاخره بیدار شدی.
لیسا اروم پرسید- من چم شده بود؟ چرا هیچی یادم نمیاد؟
پرستار در حالی که ساعتو نگاه کرد با حوصله جواب داد- از حال رفته بودی وقتی اومدی، بهت دارو زدیم و به نظر میرسید انقدر نگران بودی که برای چند لحظه کوتاه به هوش اومدی و بهمون گفتی حالت خیلی بده و نجاتت بدیم..
بعد نگاهی به جانگکوک کرد و ادامه داد- شماره دوست پسرم خوشبختانه تونستیم پیدا کنیم و بهش زنگ بزنیم که بیاد.
لیسا آهی کشید...
- من اصلا هیچی یادم نمیاد.. که چطور اصلا کی اومدم..
پرستار جواب داد- نگران نباش، حالت خوبه.. وقتی آوردنت گیج بودی ولی بهتر میشی.. اینا نتیجه آرام بخشاییه که زدیم. عوارض دارو میتونه فراموشی موقتی باشه. احتمالا تا چند ساعت دیگه خودت همه چیو به خاطر بیاری، پس نگران نباش اگه چیزیو فراموش کردی..
و اگه چیزی راجب آزار و اذیت توسط کسی یادت اومد که البته احتمالیه حتما ما رو در جریان بزار.
با رفتن پرستار جانگکوک نزدیکش شد.
نگران نگاه میکرد- کجا رفته بودی لیسا؟
لیسا گیج بود و این عصبیش می کرد...
وقتی نمیدونی کجایی، حالا میفهمید که اصلا فراموشی ممکنه چیکار با ادما بکنه.جانگکوک اونو با ماشین سمت خونه برد.
لیسا درو باز کرد که جانگکوک گفت- مطمئنی که نمیخوای بیام پیشت؟
لیسا لب زد- اره، باید برگردی خونه.. کاترین مسلما تنهاعه.
چشمای جانگکوک پر از غم بود.
انگار این وسط باید همیشه درک میکرد، نه اینکه درک بشه..
نمیخواست بره، ولی لیسا درست میگفت.
کاترین همین الانشم ارتباطشو با جانگکوک سفت و سخت کرده بود و مثل قبل جانگکوکو نمیدید.
YOU ARE READING
وقتی برای اولین بار دیدمت
Fanfictionزندگی پر از تنهایی قشنگه؟ برای کسی که کل زندگیش تنها بوده و بهش عادت کرده جواب این سوال معنایی نداره.. واقعا نداره. تو یک معجزه ی مبهم بودی در میان تمام ابهامات من.. انگار با ورود تو به زندگیم تازه فهمیدم زندگی چیه. تازه فهمیدم یعنی چی که یه نفر باش...