لیسا می خواست چیزی بگه که با برخورد دست جانگکوک روی لب هاش متوقف شد.
-هیش،چیزی نگو نه الان...
لیسا جا خورد.
جانگکوک آهی کشید و در حالی که به چشماش زل زده بود زمزمه کرد- نباید الان می پرسیدمش..
چشماش توی حدقه در حال چرخیدن بود و نمی دونست که تو سر جانگکوک چی میگذره.
با برداشته شدن دست های جانگکوک از روی دهنش گفت- خیلی چیزا برای گفتن هست.. نه فقط جوابی که میخوای بشنویش.
جانگکوک با چشم های تشنه همچنان اونو زیر نگاهش داشت می بلعید.
لیسا حس می کرد حتی کوچکترین حرکتش مثل تکون دادن انگشت کوچیکه ی پاش تحت نظر اون بود.
جانگکوک که متوجه شرایط لیسا شد ازش فاصله گرفت- دیروقته میرسونمت.
هنوز هم گیج از حرکت جانگکوک بود.
انگار هیچکدوم نمیدونستن چی میخوان و دارن کجا میرن.مادر جانگکوک با دیدنشون که به نوبت از اتاق بیرون اومدن سریع سمت جانگکوک رفت و دستشو گرفت.
-چی شده؟
کنجکاو پرسید.
جانگکوک نفس عمیقی کشید-چیزی نشده.. فقط نمیتونم جلوی خودمو بگیرم و تو شرایط بهتری حرف بزنم..
درسته از نظر خودش داشت گند می زد و تو بدترین مواقع از لیسا درخواست کرده بود.
مادرش لبخندی زد و در حالی که به لیسا نگاه می کرد گفت- مطمئنم که ازت خوشش میاد.
بعد چشمکی زد- هیچکس نمیتونه در مقابل پسر من مقاومت کنه.اما جانگکوک متوجه حرف مادرش نبود.
-میرم برسونمش.. ممکنه حواست به کاترین باشه؟
مادرش با سر حرفشو تایید کرد- البته که میتونم.جانگکوک به لیسا نگاه کرد که با کاترین در حال حرف زدن بود.
با برداشتن کتش رفت سمت لیسا- دیروقته میرسونمتون.
کاترین به باباش و لیسا نگاهی کرد.
-تو میخوای برسونیش؟
انگار خوشش نیومده بود.
جانگکوک با سر حرف دخترشو تایید کرد- دیر وقته تو که میدونی..
کاترین هومی کرد و گفت- زود بیا.
لیسا به حساسیت کاترین کاملا آگاه بود..
به گرمی باهاش خداحافظی کرد.
بارون نم نم می بارید و انگار قبل تر شروع شده بود چون روی زمین کاملا خیس بود.
خواست در عقبو باز کنه که پشیمون شد.
نمیخواست فرار کنه.
این راه نشون دادن این نبود که اون به عنوان یه دختر باید ناز کنه.
البته که لیسا اهلش نبود.
پس به ارومی در جلو رو باز کرد.
برخلاف روزای اول که خجالت می کشید.
از سر و روی جانگکوک خستگی می بارید و زودتر از لیسا پشت رول نشسته بود.
با دیدن لیسا ماشینو به حرکت در اورد.همه چی تو سکوت پیش می رفت و لیسا از طرفی بابتش ناراحت بود و از طرف دیگه راضی.
هم کلی چیز تو سرش در حال حرکت بود که بگه و هم نمیدونست و نمیتونست که بگه.
تو کل طول راه کاملا ترجیح دادن ساکت باشن.ماشین که متوقف شد لیسا دستش به سمت دستگیره ی در رفت.
-میشه فردا همو ببینیم؟
این حرف جانگکوک باعث شد دستش رو دستگیره بدون حرکت بمونه.
-باشه.
فقط همینو گفت.
-فردا ساعت ۸ میام دنبالت... این بار میخوام درست انجامش بدم(اعتراف).
قلبشو احساس نمی کرد.
واقعا احساس نمی کرد، عجیب بود یه حرف ساده بخواد انقدر ازش کار بکشه که ندونه زندس یا مرده.
بی جنبه بود.
سری تکون داد و بدون اینکه جرعت کنه نگاهش کنه از ماشین پیاده شد.
جانگکوک دلیل فرار کردنای لیسا رو نمی دونست..
کاش فقط یه بار قبل رفتن بهش نگاه کرده بود...
YOU ARE READING
وقتی برای اولین بار دیدمت
Fanfictionزندگی پر از تنهایی قشنگه؟ برای کسی که کل زندگیش تنها بوده و بهش عادت کرده جواب این سوال معنایی نداره.. واقعا نداره. تو یک معجزه ی مبهم بودی در میان تمام ابهامات من.. انگار با ورود تو به زندگیم تازه فهمیدم زندگی چیه. تازه فهمیدم یعنی چی که یه نفر باش...