~11~

750 89 54
                                    

لیسا با استرس منتظر کاترین و جانگکوک بود.
جانگکوک از پله ها اومد پایین و در حالی که تو فکر بود سمتش حرکت کرد.
جانگکوک مستقیم نگاهش کرد-متاسفم که منتظرتون گذاشتم.
-اشکالی نداره.
لیسا به ارومی جواب داد.
جانگکوک رو به روش نشست- اتفاقایی که افتادن باعث میشن احساس بدی داشته باشم، از اینکه دردسر بزرگی براتون ایجاد شد.. دوست دارم براتون جبران کنم.
لیسا سری تکون داد که چتری هاش ب حالت کیوتی تکون خوردن- من که گفتم اشکالی نداره، من اینطور فکر نمی‌کنم که  تقصیر شماعه. همونطور که گفتم من واقعا از اینکه منو همراه خودتون بردین ممنونم..
جانگکوک عصبی دستی به موهاش کشید- فکر نمی‌کنین که قضیه انقدرم ساده نیست؟ راستش من...
جانگکوک با حالت عجیبی به لیسا نگاه کرد..
لیسا منتظر بود که اون حرفشو بزنه.
اما جانگکوک هوفی کشید و در حالی که هنوز چشماش خیره به چشمای لیسا بودن گفت- فکر می کنم که بهتره به کلاستون با کاترین برسین..
این اون حرفی بود که میخواست بزنه؟
لیسا از جاش بلند شد.
می خواست بهش بگه که قضیه خیلی پیچیده نیست و اونه که پیچیدش کرده.
با بلند شدن لیسا و فاصله گرفتنش جانگکوک سریع بلند شد- لیسا شی..
لیسا برگشت سمتش.
-فکر میکنین ممکنه امشب بتونین یکم از وقتتونو بهم بدین؟
لیسا به ارومی چشماشو سمت چشمای جانگکوک حرکت داد. نمیشد از حالت چشماش چیزی فهمید.
-فکر کنم که وقتم آزاده.
با این حرف لیسا لبخند محوی زد، نمیدونست اون دختر چی داره که ازش خوشش اومده.
اره،اعتراف می کرد ازش خوشش اومده..

جیمین خنده ای کرد- سرنوشت چه کارا که نمیکنه،ها؟
جانگکوک اخمی کرد-منظورت چیه؟
جیمین ابرویی بالا انداخت و در حالی که مجسمه ی کوچیک روی میزشو حرکت میداد با شیطنت گفت- همون اول، از قضیه ی استخدام کردنش تا اینجا.. مطمئنم اونم از تو خوشش میاد.
جانگکوک با حیرت نگاهش می کرد- چی میگی تو؟ قرار نیست هیچ اتفاقی بیوفته..
جیمین رفت نزدیکش- شب دعوتش کردی به آنهام برای صرف یه شام خیلی گرون و رمانتیک. این به نظرت چه معنایی داره؟
جانگکوک آهی کشید- هیونگ فقط دعوتش کردم تا جبرانی برای اون شایعات بشه. همین..
-یعنی میگی ازش خوشت نمیاد؟
-هیونگگگ... من براش احترام قائلم. اون معلم دخترمه،میفهمی چی میگی؟ من فکر نمی‌کنم دیگه بخوام وارد یه رابطه شم، فکر می‌کنم هنوز نمیتونی هضمش کنی.
جیمین پوزخندی زد- دلت نمیخواد یا نمیتونی؟ بهم بگو!
جانگکوک عصبی از پشت میزش بلند شد- درک میکنم که برات مهمه تو چه اوضاعی باشم. اما من یه دختر دارم. یه پدرم و مسئولم، نمیتونم خودخواه باشم.
-جانگکوک تو اصلا میفهمی حرفات از منطق فاصله داره؟ مادرتو ببین.. ۱۰ سال پیرتر از چیزی که هست به نظر میاد. دخترت.. اون یه دختره و تا همیشه نمیتونه باهات راحت باشه.
جیمین راست می‌گفت..
کاترین همین الانشم داشت بالغ میشد و ازش فاصله گرفته بود.. همه ی حرفاش به صورت
بی رحمانه ای درست بودن.
آهی کشید..
جیمین که حالت صورتشو دید از سر تاسف سری براش تکون داد- فکر میکنی چرا هی وارد رابطه میشم؟ دلیلش مشخصه.. میخوام فرد مورد نظرم که میتونم همیشه باهاش خوشحال باشمو پیدا کنم.
جانگکوک چشماش پر شد- منم پیداش کرده بودم.. ولی از دستش دادم..
بعد تو چشمای جیمین نگاه کرد- هیونگ حرفات درستن،تک به تکشون، درسته نیاز دارم کسی پیشم باشه. بهم محبت کنه،اما مسئله اینه که نمیتونم.. نمیتونم فراموشش کنم..
جیمین رفت سمتش و برادرانه در آغوشش کشید- بچه من همیشه پیشتم، هر وقت خواستی.. اصلا چیزی نمیگم،خوبه؟

وقتی برای اولین بار دیدمتWhere stories live. Discover now