~27~

1K 122 68
                                    

لیسا خیلی متعجب و ترسیده بود.
اصلا نمی دونست که چی به چیه و چرا این صحنه های اشنا(دژاوو) رو تجربه میکنه.

نگاهش به کارت کوچیکی کنار تابلو کشیده شد.
دستشو سریع سمتش برد و بدون تامل بازش کرد.
"اگه میخوای حقیقت پشت این نقاشی و گذشته ای که داری رو بدونی توی این ساعت و تاریخ بیا کنار ساختمونای تاریخی شهر،من پیدات میکنم".
چشماش بی اراده به پایین صفحه که تاریخ و ساعت ملاقات روش نوشته شده بود خیره شدن.
قلبش مسلما دیگه نمیزد..
اگه باب اسفنجی رو موقع دیگه توی شرایط فرد دیگه ای میشنید خندش میگرفت، ولی اینا همش ترسناک بودن..
منظورش از گذشته چی بود؟
نکنه...
نکنه...
سرشو تندتند تکون داد، باید به پلیس خبر میداد؟
اصلا چی میگفت؟ تهدید نشده بود!
هر کسی که بود اونو تحت نظر خودش داشت و حتی آدرس خونشو میدونست، پس باید باهاش حرف میزد؟
اره کنجکاو بود که بدونه اون شخص کیه، اون تابلو از کجا اومده!
آهی کشید...

جانگکوک منتظر کاترین روی صندلی های انتظار نشسته بود.
نگاهی به ساعت کرد، یک ساعت و نیمش تموم شده بود دیگه باید میومد بیرون.
توی همین افکار طی می کرد که در اتاق دکتر باز شد و کاترین به ارومی بیرون اومد.
سریع سمتش رفت- تموم شد؟
کاترین بی هوا سری تکون داد.
-حالت خوبه کاترینم؟
جانگکوک با تمام وجودش اسم دخترشو به زبون آورده بود.
کاترین اما حوصله جواب دادن نداشت- بهم گفت میخواد تو رو ببینه.
جانگکوک سری تکون داد- باشه، آقای جانگ میاد دنبالت تو رو ببره خونه.
کاترین بدون مخالفت ویلچرشو حرکت داد.
جانگکوک نفس عمیقی کشید و اروم وارد اتاق دکتر یانگ شد.

دکتر با دیدن جانگکوک لبخندی زد- خوش اومدین.
جانگکوک لبخندشو بی جواب نزاشت و سری تکون داد- ممنونم، کاترین در چه وضعیه،
دکتر یانگ موهاشو پشت گوشش داد و پرونده ای باز کرد و بعد شروع کرد- امروز بحث مهمی داشتیم با کاترین.
به جانگکوک نگاه کرد- پای خانومی در میونه؟ درسته؟
جانگکوک که از این وضعیت خوشحال نبود جواب داد- درسته.
- کاترین شدیدا حساس شده، امروز اصلا علاقه ای به حرف زدن نشون نمیداد و فقط میگفت که شما دیگه اندازه قبل دوسش ندارین و الان به فکر خودتونین.
جانگکوک آهی کشید- فکر میکنم تلاش های این چند سالم به عنوان یه پدر خوب نبوده.
خانم یانگ لبخندی زد- جناب جئون مشکل از شما نیست، شرایطی که توشین خیلی بی رحمانه عمل کرده. من که به خوبی از اوضاع خبر دارم، میدونم که چه کارایی کردین. ولی مسئله اینه که کاترین اوضاع روحی خوبی نداره و همش از مادرش حرف میزنه.
جانگکوک با دقت بهش گوش می کرد.
- باید با کاترین بیشتر راه بیاین تا بتونه کمی خودشو پیدا کنه، به ویژه اینکه خیلی از وضعیت پاهاش گله میکنه و بیشتر از قبل حساسه. بهتره اینطوری بگم که الان بیشتر از همه چی بهتون نیاز داره.
جانگکوک حرفایی رو میشنید که حدس میزد ممکنه بشنوه، اون میدونست کاترین از چی میترسه..
خودشو سرزنش میکرد که نتونسته بود از تک دخترش محافظت کنه.
-میگین چی کار کنم؟ اگه ارتباط عاشقانمو قطع کنم درست میشه؟
جانگکوک سعی کرده بود مثل همیشه مقتدر حرف بزنه، ولی اینطوری به نظر نمیرسید. تو اون اتاق، تو اون مطب همیشه وجهه ی شکنندش رونمایی میکرد از خودش.

وقتی برای اولین بار دیدمتWhere stories live. Discover now