لیسا نمیتونست احساس مزخرفشو درک کنه اصلا نمیتونست خودشو کنترل کنه.
خاطره های دردناکش کم نبودن،اینکه چطور بهش ضربه زدن و چطور هنوزم جای اون خاطرات توی قلبش درد می کنه.
عاشق شدن براش سم بود، اون باید از ادما دور می موند.. خاطراتشو کنار زد و به مسیر خیره شد.
جانگکوک حرفی نمیزد احساس می کرد اونم حال درست و حسابی نداره و مثل لیسا فقط سکوتو ترجیح میده.
این خیلی خوب بود،اصلا دوست نداشت توی اون شرایط ازش سوال و جواب شه.
جانگکوک ماشینو نگه داشت و به ساختمون با نمای چوبی اشاره کرد- رسیدیم.
لیسا تا حدود خیلی زیادی تعجب کرد. اونجا قطعا شبیه یه رستوران نبود بیشتر شبیه یه گلخونه بود که دور تا دور در و دیوارش گلای ریزی پوشیده شده بودن.
جانگکوک اونو واقعا اورده بود اینجا؟ به پرستیژش نمیخورد انتظار جایی تو بالا شهر داشت...
اون پسر براش خیلی عجیب بود، اون مسلما فقط ۱ درصد از مرد رو به روشو میشناخت.
جانگکوک به دیدن تعجب لیسا لبخند خسته ای زد- میدونم تو ذهنت کلی سوال هست ولی به وقتش جواب سولتو میدم.
لیسا که میخواست حرفشو تحلیل کنه فقط به این فکر کرد" اون باهام خودمونی حرف زده"
از ماشین که پیاده شد یاد لباساش افتاد. یهو خندش گرفت مثلا چه تیپ خفنی زده بود.
جانگکوک کنار در منتظرش بود.
با رسیدن لیسا کنارش درو باز کرد.
"واو"
لیسا فقط تونست همینو بگه.
جانگکوک لبخندی از سر رضایت زد- قشنگه نه؟
لیسا محسور نقاشی ها و طراحی قشنگ اونجا شده بود.
-قشنگ؟ شوخی میکنین.. اینجا خود بهشته.. تمش محشرههه..
حالا فهمیده بود دلیل انتخاب اونجا چی بوده.
جانگکوک پرسید-یه چیزی تو مایه های هندی،کوبایی؟
لیسا سری تکون داد-درسته.. کاملا هنری و رنگارنگ.
یه میز بزرگ اون وسط بود با صندلی های کاملا راحتی دورش.
لیسا راحت به زبون اورد-حس میکنم تو یه گالری نقاشیم...
جانگکوک لب زد- درسته!
لیسا رفت سمت نقاشی های روی دیوار- اینجا فوق العاده قشنگه.
جانگکوک پشت بندش گفت- اینجا برای یه زن و شوهر نقاشه و اینا کار خودشونه.
لیسا برگشت سمتش-واقعا؟ خیلی جالب و قشنگه.
-راستش پشت اینجا جاییه که توش غذا سرو میشه. همون قسمت اصلی رستوران.
-نمیشه همینجا بمونیم؟
لیسا شگفت زده اطرافو نگاه می کرد،هنوز باورش نمیشد همچین چیز قشنگی وجود داره.
جانگکوک اروم زمزمه کرد-درسته،دیوونه ی نقاشی..
لیسا تو همون حال کیفشو روی یکی از صندلیا انداخت تا اطراف رو خوب بگرده و بعد گفت-بهتون نمیخوره به این جور جاها علاقه نشون بدین.
جانگکوک ابرویی بالا انداخت و دستاشو تو هم قفل کرد- چرا؟ مگه من ادم نیستم؟
لیسا از حرفی که به راحتی زده بود فورا پشیمون شد و در حالی که پشتش بهش بود لبشو از داخل گاز گرفت- نه،نه منظورم اینه که خب مردایی که کت و شلوار میپوشن و همش سرکار ادارین و ان تایمن بهشون میاد فقط پشت میز باشن و قهوه بخورن..
جانگکوک نتونست جلوی خندشو بگیره و بلند خندید.
لیسا واقعا بامزه اونو توصیف کرده بود.
لیسا تعجب کرده بود،تا حالا این روی جانگکوکو ندیده بود.
خندیدنش پیش لیسا اونم بلند یه چیز جدید حساب میشد.
خجالت زده شده بود و میدونست بچگونه رفتار کرده.
تو همون حال مرد و زن جوونی نزدیکشون شدن- خوش اومدین.
لیسا حواسشو از جانگکوک پرت کرد و به اونا نگاه کرد-سلام.
مرد جوون اروم گفت- چی باعث شده جانگکوک ما اینطوری بخنده؟
جانگکوک که خندشو قطع کرده بود لبخندی زد- چرا،حق ندارم بخندم؟ امروز چرا باید به همه جواب پس بدم؟
مرد از پشتش زد- خوبه که اینطوری میبینمت.
زن جوون دستشو سمت لیسا دراز کرد- ماریا هستم.
و مرد هم گفت-جرج، از اشنایی باهاتون خوشبختم.
لیسا به ارومی فشرد- لیسا ،همچنین، راستش حدس میزدم که اینجا مال یه کره ای نباشه اصالتش خیلی قشنگه.
ماریا به اون دونفر کنار هم خیره شد- ممنونم بابت نظرتون.
جانگکوک هم که به ماریا نگاه میکرد گفت
- منم ممنونم که به خاطر ما هنوز نبستین.
ماریا لبخند قشنگی زد- اینجا برای خودته جانگکوک شی.
اون دو نفر واقعا خوب کره ای حرف میزدن.
جرج به لیسا نگاه کرد- مشخصه به هنر علاقه دارین.
لیسا سری تکون داد- درسته، اینجا واقعا محشره.. سلیقه ی خیلی خوبی دارین.
ماریا سریع گفت-چیدمان اینجا با جانگکوک بوده.
لیسا دوباره تعجب کرد..
یاد حرفش که به جانگکوک زده بود افتاد.
"بهتون نمیاد"😂
رو به جانگکوک گفت- سلیقتون خیلی خوبه.
بعد رو به ماریا و جرج گفت- همینطور شما خیلی خوب کره ای صحبت می کنین.
جرج به نشونه ی تایید سرشو اروم تکون داد- ما حدود ۷ ساله اینجا زندگی میکنیم،دیگه طبیعیه خوب صحبت کنیم.
جالب بود.
تو این حین ماریا دعوتشون کرد وارد سالن اصلی شن- پشت اینجا هم قشنگه، دیگه وقت اینه چیزی بخورین.
جرج و ماریا جلوتر حرکت کردن،لیسا که کنار جانگکوک راه می رفت اروم پرسید- اونا خودشون اینا رو کشیدن؟
جانگکوک نزدیک گوشش گفت- درسته، و حالا فک کنم باورت شد که من سلیقم خیلی به استایل کاریم نداره.
لیسا کمی ازش فاصله گرفت.
حس میکرد الانه اتیش بگیره، اونا اون شب خیلی به هم نزدیک شده بودن و این عجیب بود.
وارد سالن که شدن با چهار پنج تا میز چوبی خیلی قشنگ رو به رو شدن..
اونجا ارامش موج میزد.
با راهنمایی هاشون یه میز انتخاب کردن و رو صندلی ها نشستن.
جرج پرسید- همون غذای ویژه منو رو بیارم؟ یا باهم انتخاب می کنین؟
جانگکوک به لیسا نگاه کرد- این غذای ویژه خیلی خوبه همینو بیارن؟
لیسا توی دلش گفت" همونو اره ولی اینطوری که میگی جوریه که باید قبول کنم"
-باشه.
جرج و ماریا تنهاشون گذاشتن.
و ماریا اهنگ ملایمی رو توی سالن پخش کرد.
جانگکوک بهش زل زده بود.
معذب شده بود،حس میکرد الانه که زیر نگاهش آب بشه.
- این یه معذرت خواهی هم بود برای اون روز.
جانگکوک اینو گفت و منتظر واکنش از جانب لیسا شد.
لیسا اب دهنشو قورت داد- کدوم روز؟
جانگکوک نتونست جلوی لبخند شیطنت بارشو بگیره ولی سریع به خودش اومد- اخرین روزی که پیش کاترین بودین...
گونه هاش گر گرفته بودن- اهان،درسته.. ولی نیازی به معذرت خواهی نیست.. اون یه تصادف بود.
جانگکوک چشماشو روی هم گذاشت و خواست چیزی بگه که منصرف شد و فقط گفت- درسته.
با رسیدن غذاهاشون توسط ماریا خودشم نشست پیششون- اشکالی داره ماهم به جمعتون ملحق شیم؟
جانگکوک براش چشم و ابرو اومد اما ماریا اهمیتی نداد و شیطون خندید.
جرج کنار جانگکوک نشست- نکنه نمیخوای بشینیم پیشتون؟
جانگکوک رسما گفت- درستش اینه پیش مشتری نشینین چون غذارو میریزه تو سرتون ولی خب میشه بگیم نه؟
ماریا چشمکی زد- دقیقا،حالا که نمیشه نه بگی پس ما همینجا میشینیم شما غذاتونو بخورین.
بعد شروع کرد-لیسا شی راجب خودتون بگین، ما جانگکوکو خیلی وقته میشناسیم دوست داریم راجب دوستش بدونیم.
بعد پشتش با لحن خاصی اضافه کرد-البته اگه ناراحت نمیشی و فضولی به حساب نمیاد.
لیسا که مشغول نگاه به اون غذای خوش بو و خوش قیافه بود گفت-نه چه ناراحتی... خوشحال میشم.
جانگکوک غر زد- ماریا میزاری غذامونو بخوریم؟
ماریا اخم کرد- اون خودش دوست داره بگه..
مگه نه؟
لیسا لبخند خجولی زد- درسته،اشکالی نداره.
جانگکوک سری تکون داد- میخوای بگه نه؟؟؟
ماریا گفت-هیسسس، بزار لیساشی حرفشو بزنه.
حالا جانگکوک هم به اونا پیوسته بود و سه جفت چشم منتظر نگاهش می کردن..
به غدا نگاه کرد- حالا که فکر میکنم نمیخوام این شاهکارو از دست بدم.. اون وقت یه جور توهین میشه اگه سرد بشه.
جانگکوک به نشونه ی رضایت لبخندی زد- خب دیگه اجازه بدین ما غذامونو بخوریم بعد صحبت میکنیم.
ماریا پشت لیسا رو اروم نوازش کرد- درسته ما کمی دیگه بهتون ملحق میشیم.
و بعد پاشدن و رفتن.
جانگکوک با رفتن اونا گفت- راحت باش و مثل همین الان حرفتو بزن. اونا یه نمه از لحاظ فرهنگی با ما فرق دارن پس طبیعیه بعضی وقتا بمونی که چی بگی.
بعد به غذا اشاره کرد تا نیومدن وسط غذا-شروع کنیم.
و بعد تو سکوت مشغول خوردن شدن.
ماریا که یواشکی دیدشون می زد در حالی که لیوانارو پاک میکرد رو به جرج گفت-به نظرت رابطشون چیه؟
جرج که برا خودشون واین می ریخت گفت- من مطمئنم ازش خوشش میاد. من مردم و مردارو خوب میشناسم.
ماریا گیج شده بود- یعنی به نظرت حاضره وارد یه رابطه شه؟ اخه اون که همه ی دخترا رو رد میکرد.. یعنی فراموش کرده؟
جرج لبخندی زد- به نظرت فراموش کرده یا نه؟
ماریا ابرویی بالا انداخت- دوست دارم که فراموش کرده باشدش.. اون لایق یه زندگی جدیده میدونم مشکلات زیادی پیش میاد ولی بزرگترینشون کاترینه.
جرج پرسید-کاترین؟
ماریا هومی کرد- فکر نمیکنم بخواد بزاره باباش با کسی وارد رابطه شه چه برسه که ازدواج کنه.
جرج نفس عمیقی کشید- جانگکوک باید بدونه خودش تو زندگی خودش مهم ترینه...
ماریا پشت گردنی نسبتا محکمی زد بهش- تو بچه نداری پس حق نداری قضاوتش کنی.
YOU ARE READING
وقتی برای اولین بار دیدمت
Fanfictionزندگی پر از تنهایی قشنگه؟ برای کسی که کل زندگیش تنها بوده و بهش عادت کرده جواب این سوال معنایی نداره.. واقعا نداره. تو یک معجزه ی مبهم بودی در میان تمام ابهامات من.. انگار با ورود تو به زندگیم تازه فهمیدم زندگی چیه. تازه فهمیدم یعنی چی که یه نفر باش...