مقدمه

964 112 0
                                    

پسر خوشتیپ جوون مقابل باد سرد میدوید.
اون باید امروز اعتراف میکرد،کل روز زمان برده بود تا از دید اونها پنهون بشه.
فقط باید میتونست توی فرصت مناسب پسر مو خرمایی رو تنها گیر بیآره.
اگه فقط یه بار میتونست بهش بگه چه حسی بهش داره دیگه چیزی از دنیا نمیخواست،فقط یه بار،فقط یه بار بتونه با عشق به چشمای قشنگش خیره بشه و با تمام وجودش عاشقانه حسش رو اعتراف کنه...
نفسش رو نگه داشت و تا میتونست با سرعت دوید، وقت نبود، باید زود تر می‌دیدش.
وقتی پسرکش رو گوشه حیات تنها پیدا کرد تمام حسهای خوب دنیا توی دلش پیچید،بهتر از این نمیشد، دنیا بهش شانس داده بود،نور های درخشانی توی دلش با دیدن اون پسر زیبا و پرستیدنی حرکت کردن.
انتهای حیاط با لبخند قشنگی روی لبهای خوش فرمش ایستاده بود.

اون لبخند...

روی اون لب ها...

قشنگ ترین نقاشی بشریت بود که حتی خود خدا هم به سختی نقاشی کرده بودش..
پسرک زیبا با چهره ای درخشنده تر از خورشید سمتش چرخید...

برق میزد!

"هِی چان"
به شیرینی ریز ریز با خودش خندید.
پسر خوشتیپ و قد بلند بزرگترین لبخندش رو زد،از همونایی که گوشه لب های نازکش به صورت با نمک و جذابی بالا می‌رفت،نزدیک بت پرستی نیش شد.

"هِی...بکی...ااممم...میخواستم بهت بگم که چقدر..."
چانیول نتونست حرفش رو کامل کنه چون چشمش از دور به چیزی افتاد،عرق سردی روی کمر تراش خوردش سر خورد...

پسری قدبلند با پوزخند گوشه دیگه ای از حیاط توی سایه ایستاده بود و از دور اونها رو تماشا میکرد.

"دوستم داری؟"
چانیول تقریباً با استرس پرسید.
بکهیون قبل از اینکه زیر لب "بله" بگه گونه هاش کمی گل انداخت،مثل شکوفه های گیلاسی که به زیبایی برق میزدن.

"هه...متأسفم که این رو میگم عزیزم ولی تو توی تله من افتادی...همه اش دروغ بود"
چانیول به خشکی گفت و با تأسف ظاهری سر تکون داد،خودش هم باورش نمیشد داره این حرف ها رو میزنه،به وضوح صدای خورد شدن قلبش رو میشنید...
تکه تکه های قلبش داشتن سقوط میکردن...
بکهیون ناگهانی زد زیر خنده و تا چند دقیقه دلش رو چسبیده بود تا درد نگیره.

"خُب...خُب...چان عسلم...این من نبودم که توی تله‌ات گیر افتادم بلکه تو بودی"
بکهیون اشکهایی که از شدت خنده اومده بود رو پاک کرد و نگاهی تاریک جای لبخندش رو گرفت.
چانیول از اون نگاه تاریک لرزید،نگاهی به گودالی عمیق ترین سیاه چاله فضایی...
چرا هیچ نوری نذاشت؟!

"اونی که عاشق بود من نبودم عزیزم،تو عاشقم شدی...هیچوقت عاشقت نبودم...همه اش دروغ بود...قلب در مقابل قلب...این رو یادت نره عزیزم"
پسرک زیبا چانیول رو توی حالت یخ زده به حال خودش رها کرد و از دیدش ناپدید شد.

خشکش زده بود...
مثل یه مجسمه...
میلرزید...
اما نه اندامش...
روحش میلرزید.زیر هر ضربه ای که تیشه نفرت به قلبش میکوبید میلرزید...
تا بکهیون رفت پسری که توی سایه ایستاده بود با پیروزی لبخند زد.

"تو هیچی نیستی چانیول"
پسر قد بلند این رو زمزمه کرد و رفت.
پسر بیچاره با قلبی شکسته توی سرما ایستاده بود و حس میکرد خنجر بزرگی توی قلبش فرو رفته.
با قلبی شکسته،ذهنی خالی از هر چیزی و روحی که به سمت نابودی و مرگ کشیده شده.ایستاده بود...
روحش شکست...
به راحتی و با چند کلمه...
خُرد شد!

...........................................................................

خُب این هم از مقدمه داستان.هنوز خیلی زوده بشه قضاوت کرد قراره چه اتفاقی بیافته پس منتظر بمونید.

با تشکر از دوست عزیزم👈🏻 exunder

The Fall Of Angel(Chanbaek Ver)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora