قسمت 19

140 36 0
                                    

چانیول توسط بکبوم و ته یون نجات داده شد اون هم زمانی که اونها چانیول رو توی پیادهِ رو پیدا کردن.چانیول از بکهیون مقابل واژه های سمی کریس که باعث میشد بیماریش کمی خودش رو نشون بده محافظت میکرد.
بکهیون بعد از بغل کردن چانیول از هوش رفت و چان اون رو به سرعت به بیمارستان رسوند.بکبوم کریس رو توی خونه اش زندانی کرده بود تا زمانش برسه...بکهیون واجب تر بود.
چانیول،ته یون،بکبوم و والدین بکهیون توی اتاق انتظار نشسته بودن در حالی که بکهیون به اورژانس برده شده بود و میگفتن وضعیتش وخیمه.بعد از ساعتها انتظار بالأخره دکتر اومد بیرون.
چانیول با یه لیست طولانی از سؤال های مختلف با عجله خودش رو به دکتر رسوند.

"اون حالش خوبه دکتر؟"
چانیول پرسید ولی دکتر آه کشید.

"خُب...از اونجایی که اون بارداره شوک زیادی بهش وارد شده و اون بیش از 3 روز گرسنه نگه داشته شده.من حدس میزنم خودش حتی اون روزی که دزدیده شده هم قبلش بخاطر استرس چیزی نخورده بوده...خُب آقای پارک باید بگم که بدن ایشون خیلی ضعیفه و حتی بچه هم اونقدرها سلامت نیست،من نمیتونم بهتون قول بدم دوتاشون رو نجات میدم.بکهیون خون زیادی از دست داده و زنجیرهایی که به بدنش بسته شده بوده عمیقاً توی پوستش فرو رفته..."
اون دوباره آه کشید در حالی که با عجله میرفت.

(من همین الآن موقع ترجمه متوجه شدم انگار کریس فقط مچ دست بکهیون رو زنجیر نکرده بلکه سرتاسر بدنش رو به میله زنجیر کرده بوده😢)

چانیول تالاپی خودش رو روی صندلی انداخت.اون صورتش رو با دستهاش پوشونده بود و با صدای بلند از ته قلبش زجه میزد و گریه میکرد.
ته یون چانیول رو بغل کرد و مدام دست به موهاش میکشید تا آرومش کنه ولی اون بِنظر نمیرسید آروم شده باشه.
دقیقه ها و ساعتها پشت سر هم میگذشت.ترس اتاق رو پر کرده بود.صدای آهسته فین فین ها و آه ها شنیده می‌شد.دکترها و پرستارها به داخل و خارج اورژانس میدویدن و حتی دستشون کاغذ یا سُرنگ بود.
فضا و اتمسفر اونجا بمرور سنگین تر میشد.چانیول بخاطر دردی که قلبش میکشید شدیداً گریه میکرد و نمیتونست درست نفس بکشه.
اون نمیخواست هیچ کدومشون رو از دست بده.اون عاشق بکهیون بود و سلامت روانیش رو بخاطر محافظت از اون از دست داده بود‌.اون خیلی عذاب کشیده بود و آمادگی از دست دادن بکهیون یا بچه اش رو نداشت.
افکارش سمت زمانی رفت که میتونست به بکی عزیزش خیره بشه و با خودش بگه که اون چقدر عالی و درخشان بنظر میرسه و یه خاطره از توی ذهنش رد شد.خاطره قبل از جداشدنشون از همدیگه.

'هی چان چانی...بیا اینجا'

'چرا؟'
چانیول غُر زد.

'من دوستت دارم'
بکهیون نخودی خندید.

'خُب...'
چانیول کنار بکهیون نشست.

'خُب...پس در نتیجه زمانی که ما باهم ازدواج کنیم من میخوام که بریم هاوایی...😊'
بکهیون سرش رو روی شونه چانیول گذاشت.

The Fall Of Angel(Chanbaek Ver)Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ