قسمت 1

514 97 3
                                    

صبح آگوست خورشید توی روز به خوبی میدرخشید و اشعه گرمش اتاق تاریک رو روشن و گرم میکرد،حس گرما توی اون اتاق کوچیک به خوبی با دیدن اون نور های طلایی به انسان منتقل می‌شد.
پسر به تنبلی سعی کرد از رختخواب عزیزش دل بکنه، کش و قوسی به بدنش داد و مثل یه پاپی پاهاش رو جمع کرد و دوباره کشید.
با خستگی از جاش بلند شد،چشماش به زور باز میشد.تو این وضع انجام کارهای عادی روزانه هم براش سخت بود.
درحالی که خمیازه میکشید و گردنش رو میخواروند رفت سمت کمدش،چشمای کشیده و پاپی شکلش به زیبایی میدرخشید اما به صورت عجیبی همچنان کسل بود.
پیراهن مشکی،شلوار جین مشکی،جوراب های مشکی و در آخر کفش های مشکیش رو پوشید.

مشکی‌‌...

خیلی وقت بود که همدم همیشگیش شده بود.
اون پسر دلفریب و زیبا بود،به طور کلی هر چیزی که از یه فرشته میشد انتظار داشت رو درون خودش جای داده بود و اون کسی نبود جز بیون بکهیون.
لب هایی نازک،خال زیبایی بالای لبش،پوستی به سفیدی برف و اون چشم های تیله ای..‌.
نه فرشته توصیف کردن این بشر دور از انصاف بود...بکهیون زیباترین رب النوع زیبایی بود...

الهه ای پرستیدنی که تنها یه هدف داشت،اون زنده بود و زندگی می‌کرد تا به رویای همیشگیش یعنی دکتر شدن برسه.
برای روح شیرین و لطیفش نجات دادن آدم ها با ارزش ترین چیز توی دنیا بود.

اون حالا به عنوان روانشناس تازه کار توی سن 25 سالگی در بیمارستانی روانی کارش رو شروع کرده بود.
بیمارستان روانی که متعلق به پدرش بود.
بکهیون عاشق این بود که به مردم کمک کنه...باهاشون همراه بشه تا درمان بشن پس با لبخندی دلنشین به سمت محل کارش رانندگی کرد.
تنها چیزی که میتونست اون رو از رخت‌خواب نرم و گرمش جدا کنه شغل رویاییش بود...

به بیمارستان رسید،مثل همیشه ماشین رو توی پارکینگ پارک کرد،با خوشرویی جواب نگهبان رو داد و به سمت ساختمان بزرگ و سفید رنگ حرکت کرد.
اون راهروی سفیدی رو که به صورت بیمارگونه ای برق میزد رو طِی کرد تا به اتاقک شیشه ایش برسه.

اون راهروی سفیدی رو که به صورت بیمارگونه ای برق میزد رو طِی کرد تا به اتاقک شیشه ایش برسه

Rất tiếc! Hình ảnh này không tuân theo hướng dẫn nội dung. Để tiếp tục đăng tải, vui lòng xóa hoặc tải lên một hình ảnh khác.

با لبخندی بزرگ و درخشان روپوشش رو از روی جالباسی برداشت و پشت میزش نشست.
اتاقک ساکت نبود و صداهای مختلف از توی راهرو توی اتاقک پخش میشد.
صدای گریه،شیون،ضجه زدن و ناله های با درد بیماران.
اون به هر حال انتظار همچین چیزهایی رو داشت...
هرچند که روحش رو خراش بده...

The Fall Of Angel(Chanbaek Ver)Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ